طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بابا دمت گرم آ خدا، این همه جون کندیم درس خوندیم. ننه بابامون از خودشون زدن خرج ما کردن که خیرسرمون آدم حسابی بشیم! اخرش شدیم همنشین این آهنپاره!!… بیا اینم شد نهارمون یه وجب نون بربری ویه قوطی کبریت پنیر، چهارهزارتومن آب خورده!! آدم دردش رو به کی بگه اخه؟با این لگن من خرج شکممون رو به زور درمیارم چه برسه کرایه خونه؟؟ خدایا مگه ما دل نداریم!! حالا ما ژن برتر نداشتیم تا آخر عمرمون باید سگ دو بزنیم؟
_جونم دادش ماشین می خوای؟!!…. نه فقط دربست!!! راه نداره جون شما…. فقط سی تومن… میدی ببرمت…
آن روز تا می توانستم دنده عوض کردم. چاره ای هم نبود باید خرج و مخارج زایمان و بیمارستان را جور می کردم. خیابان ها شلوغ وپر ترافیک، دود و دم، صدای بوق… دمار از اعصابم در آورده بود. حوصله چانه زدن با مسافرها را هم نداشتم. هرکس پول خوب نمی داد سوار نمی کردم!! چاره ای نداشتم به زنم قول داده بودم برایش سنگ تمام بگذارم، ولو تا خود صبح دنده عوض کنم باید دست پر به خانه برمی گشتم.
غرق در تفکراتم بودم،که باصدای فریاد آقا چکار می کنی؟! به خودم آمدم!! وای برمن نزدیک بود تصادف کنم. زیر لب خداروشکر کردم که بخیرگذشت. اما مسافر کوتاه بیا نبود. ترسیده بود و اصرار داشت پیاده شود. وسط جاده بودم. راهنما زدم و کنار جاده نگه داشتم و او پیاده شد. سرم را از پنجره بیرون بردم و نگاهی به آسمان کردم و گفتم کی غروب شد؟ از خستگی چشمانم می سوخت… باخودم گفتم حالا که ایستادم اینجا هم که خلوته بهتره یه چرت بزنم.
همین که چشمم گرم شد. صدای زنگ تلفن توی گوشم پیچید…بله؟…خدای من چه می شنیدم…مات و مبهوت به جاده خیره شده بودم و دستم روی فرمان خشک شده بود. از بیمارستان بود. خبردادند که خانمم حالش بدشده!! نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدم. انقدر میدانم که با سرعت ۱۲۰تا بین ماشین ها لایی کشیدم تا خودبیمارستان!!
با سرعت از ماشین خارج شدم. پله هارا یکی پس از دیگری پریدم. وچندباری هم زمین خوردم تا رسیدم به ایستگاه پرستاری! خودم را معرفی کردم. خانم پرستار نگاهی به قیافه داغون من کردو زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. چندقدمی رفت و بعد برگشت و گفت: آقا چرا ایستادید؟ تشریف بیارید لطفا!!
پشت سرش به راه افتادم. انتهای سالن اتاقی با درهای شیشه ای بود. پرستار وارد اتاق شد. و درحالی که درب اتاق را نگه داشته بود،به من اشاره کرد که وارد شوم. پرستار به بچه داخل دستگاه اشاره کرد و گفت: آقا این بچه شماست، زمان زیادی زنده نمی مونه. نارسایی قلبی و کبدی داره. هرچند ما تلاشمون رو می کنیم اما امیدی نیست!!
زبانم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. بچه ام!! جگرگوشه ام که ۹ماه انتظارش را کشیدیم!! آخر چرا؟حس کردم پاهایم تحمل وزنم را ندارند. نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم. پنجه بر دیوار انداختم، بلکه بتوانم بایستم و برای آخرین بار نگاهش کنم. هرچقدر که می توانم با چشمانم از جسم ضعیفش عکس بگیرم و تمام عکس هارا در گوشه ای از قلبم ذخیره کنم. ودر نبودش و دور از چشم مادرش به یاد بیاورم و به یادش آه بکشم.
گفتم مادرش، همسرم؟ او در چه حالیست؟ وای برمن! هنوز از او خبر نداشتم.
پرستار!!! پرستار!!! دوان دوان از اتاقک شیشه ای خارج شدم و خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم. یکی از پرستارها با عصبانیت روبه من گفت: چه خبرته اقا اینجا بیمارستانه!!
زبانم بند آمده بود. باصدایی که معلوم نبود از کجای حنجره ام خارج می شود، گفتم: همسررررم.
پرستار بخش سری تکان دادو گفت: خانمتون حالش خوب نیست تحت نظرِ! و شما الان نمی تونید ایشون رو ببینید. یه خانم پیشش هست ظاهرا خواهرشماست. نگران نباشید لطفا برید بیرون و مزاحم کار مانشید. خبری شد بهتون خبرمیدیم.
گیج ومنگ بودم. نمی دانستم آنچه که به من گفتن به همسرم هم گفته اند یانه؟ فقط خدا خدا می کردم که او چیزی از احوال بچه ندادن!! هرچه باشد مادراست، محال است بتواند تحمل کند. اصلا اصرار او باعث شد ما برای بچه دارشدن اقدام کنیم وگرنه من بخاطر بالا بودن خرج و مخارج و مستاجری راضی نبودم. او بود که با متانت همیشگی اش می گفت: هرکه دندان دهد نان دهد، نگران خرج و مخارج نباش. از قدیم گفتن بچه روزیش رو باخودش میاره!! حالا کجاست که بهش بگم بچه روزی نیاورده خودشم داره میره!!!ای خداااا ! من چقدر بدبختم!!
مشغول آه و ناله بودم که تلفنم زنگ خورد. از جیبم بیرون کشیدم. برای چند لحظه نفسم بند آمده بود. نمی دانستم چه جوابی بدهم؟ گلویم را صاف کردم و گفتم:
_الو… سلام خانمم خوبی؟… بهتری؟؟ اومدم می خواستم ببینمت نذاشتن!!
حالش خوب نبود به سختی حرف می زد. جواب سلامم را داد وگفت: امیر، بچه ام حالش چطوره؟ نمیذارن ببینمش! امیر غذا که می خورم توسینه ام شیر جمع می شه نمیذارن بغلش کنم و شیرش بدم… پرستار می گفت رفتی دیدن بچه مون، آره؟ دیدی چقدر نازه؟ به هر دومون رفته ها… اگه بازم رفتی پیشش همون شعری که همیشه دوتایی براش می خوندیم و خوشش می اومد لگد می زد رو براش بخون… بهش بگو که خیلی دوستش دارم….میگفت و ناله می کرد و اشک می ریخت. یکدفعه جیغ بلندی کشید و ارتباط قطع شد… بوق … بوق…
قفسه سینه ام بشدت درد می کرد. نمی توانستم درست نفس بکشم.نگران نازنین بودم. به خواهرم زنگ زدم گوشی را جواب نداد. شماره نازنین را گرفتم او هم همینطور!! دلشوره تمام وجودم را گرفت. کلافه و خسته روی پله های ورودی بیمارستان نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم وپنجه هایم را تا می توانستم در موهایم فرو بردم و ازپشت گردنم قلاب کردم. از بچگی این عادتم بود،هر وقت استرس داشتم این مدلی می شدم. و همیشه نوازش های مادرانه آرامش بخش بود و مرا از آن حس و حال بیرون می آورد. چقدر درآن لحظه دلم برای مادرم تنگ شده بود. ای کاش بود تا در اغوشش خودم را گم می کردم.
صدای سحر که ناله کنان و برسرزنان به طرفم میدوید مرا به خودآورد. سریع از جایم بلند شدم گفتم چیه؟ چی شده؟ او که نفسش بالا نمی آمد درحالی که با مشت به قفسه سینه اش می زد وعین مادر مرده ها اشک می ریخت مرا بغل کرد و گفت : امیرررررر ….. ناززززنین….
بدنم یخ کرده بود. گفتم: نازنین چی؟! گفت: نازنین بیهوش شده. افت فشار پیدا کرده. دکترا گفتن اگر نتونن فشارش رو متعادل کنن امکان ایست قلبی هست. از شنیدن این حرف، قلبم چنان فشرده شد که از شدت درد فریادی زدم و گفت خدااااا این چه امتحانیه؟؟؟؟ و بعدش را دیگر به یاد ندارم…
وقتی بهوش آمدم دیدم سِرُم به دست روی تخت بیمارستان افتادم. وخواهرم درحالی که سرش را بین دستانش تکیه داده و چشمانش را بسته کنارم نشسته!! دلم می خواست تمام آنچه که در این چند ساعت گذشته، همش یه کابوس تلخ باشد. سحر را صدا کردم و گفتم: چه خبر؟ نگاهی از سر بیچارگی به من انداخت وگفت: ای داداش …. این چه بخت سیاهی بود؟… این چه سرنوشت شومی بود… سرم را در بالش فرو بردم و به سقف سفید اتاق خیره شدم. چقدر دلم می خواست همش یه خواب باشه!! خدایا نمی شه؟!! میدونم این روزها بخاطر فشارهایی که روم بوده غلط زیادی کردم… کفر گفتم… بچه رو نون خور زیادی دونستم…. نکنه بخاطر همین گفتی لیاقت ندارم و می خوای ازم بگیریش؟ نکنه چون علاقه ای به رانندگی نداشتم و برای خودم عار میدونستم وتنبلی کردم.و زنمم کلی اذیت کردم حالا می خوای اونم ببری پیش خودت!!! اصلا نکنه بخاطر اینکه به حقم راضی نبودم و کرایه بیشتر گرفتم داری اینطوری تنبیهم می کنی؟ خدااااا چندبار بگم غلط کردم بیخیال می شی؟ خدا غلط کردم …. می گفتم وبا دودست به سرم می کوبیدم. با صدای جیغ و فریاد خواهرم چند پرستاروارد اتاق شدند.
یکی از آنها در گوشی به خواهرم چیزی گفت و او با عجله از اتاق خارج شد. ودیگری سِرُم دستم را خارج کرد و درحالی که پنبه روی زخمم می گذاشت گفت: خدا به دلتون صبر بده آقا!!
باشنیدن این حرف. سنگینی کل ساختمان بیمارستان را برتنم احساس می کردم. دیگر طاقت نداشتم. دوان دوان از بیمارستان خارج شدم. نفهمیدم کی پشت فرمان نشستم. فقط میدانم چشم باز کردم دیدم با سرعت ۱۰۰ تا در اتوبان درحال رانندگی هستم. دستم را از پنجره ماشین بیرون برده بودم و درحالی که با یکدست رانندگی می کردم فریاد می زدم و اشک می ریختم.
خدااااا صدامو می شنوی؟ منم!! میدونم بد کردم. میدونم خطا کردم. تو ببخش!! تو بزرگی کن!! مثل همیشه…تو که همیشه بخشیدی این بار هم نادیده بگیر!! تو رو به امام حسین علیه السلام قسم زن و بچه ام رو بهم برگردون. التماس می کردم و ناله می زدم و قول میدادم.
آسمان هم انگار دلش به حالم سوخته بود.رعدی زدو چنان بارانی گرفت که خیابان ها پر از اب شد… صدای رعد و برق چنان رعشه ای به جانم انداخت که یکدفعه پریدم. به خود که امدم حال عجیبی داشتم یک جایی بین زمین و آسمان. از ماشین پیاده شدم. باران به شدت می بارید.صدای شَرَق شَرَق قطرات آب وقتی به کف خیابان می رسیدندو تَرَق تَرَق رعدو برق گوش را کر می کرد. به سختی می شد اطراف را دید. اما انگار اینجا آشنا بود.
یاخداااا ! چرا من اونجا بودم. داخل شهر!! آخرین جایی که مسافرم رو پیاده کردم و ماشین روگوشه ای پارک کردم و خواستم استراحت کنم. مگه من الان توی اتوبان نبودم؟ مگه وسط جاده رعدو برق نزد به ماشین و من از ترس پریدم!! پس اینجا….
گیج و منگ بودم. از طرفی باتمام وجودم دلم می خواست همه اش خواب باشدو از طرفی ترس تمام وجودم راگرفته بود. تلفنم را از جیبم درآوردم.نمیدانستم به کی زنگ بزنم.ناخواسته دستم رفت روی اسم نازنین، و به همسرم زنگ زدم…. چند بوق که خورد تلفن را برداشت…خدای من صدای خودش بود… از خوشحالی نفسم بند آمده بود… هرچه او می پرسید امیر چی شده نگرانم کردی!!! من درحالی که پاهایم سست شده بودوزانو زده بودم کف خیابان فقط یه کلام گفتم: نازنینم …. الهی دورت بگردم میام خونه برات همه چیز رو توضیح میدم!!! تلفن را قطع کردم، بارش باران مثل سیلی به صورتم می خورد و گونه هایم از شدت برخوردش بی حس شده بود.رو به آسمان کردم و گفتم: خیلی مخلصم. هشدارت رو فهمیدم،قول میدم آدم بشم.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طوفان واژه ها در 1398/06/31 ساعت 01:26:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1399/04/03 @ 10:32:38 ق.ظ
ریحانة الحسین(س) [عضو]
زیبا بود