موضوع: "داستان های عبرت انگیز"

نوعروس صلح

#داستانک

تاچشم وا کردم خود را روبه روی ساختمانی بزرگ دیدم. به بزرگی کاخ! چه هیبتی! چه حیاط با صفایی!! ساختمانی با نمای آجری وبرج های متصل بهم. بر روی یکی از برج ها ساعتی دایره شکل خودنمایی می کرد. محو تماشای ساختمان بودم که متوجه رفت و آمد افرادی با لباس های رسمی شدم. جلوتر رفتم. آنها از پله های کاخ بالا می رفتند ودرحالی که دستان هم را به گرمی می فشردند با یکدیگر گرم صحبت و خوش وبش بودند. خواستم پشت سرشان وارد کاخ شوم اما نگهبان چاق و عبوسی مانعم شد. از او پرسیدم این اینجا کجاست؟ واین افراد که هستند؟ ابروان کلفت و پیچ درپیچش را بهم نزدیک کرد و باصدایی کلفت تر از ابروانش نیمچه جوابی داد و ساکت شد. از سکوتش پیدا بود که انتظار داشت بعدشنیدن حرفهایش ازجلوی در کنار بروم و به اصطلاح مزاحم رفت و آمد دیگران نشوم. اما من بدون اینکه متوجه باشم مات و مبهوت او را نگاه می کردم. و اوهم زل زده بود و لب و لوچه اش را کج و موج می کرد. با صدای هویی… به خود آمدم و انجا را به قصد گشت زدن درحیاط کاخ ترک کردم.

از پله ها پایین امدم، محوتماشای حیاط سرسبز آنجا بودم.عجب حیاطی! به وسعت ۱۰۰۰متر یا شایدهم بیشتر. ضلع غربی و شرقی پوشیده شده بود ازچمن و گل، و وسط حیاط هم تماما سنگ فرش های تکه ای خودنمایی می کرد. حال دیگر هوای چرخیدن در کاخ از سرم رفته بود.شوق گشت زدن در باغ داشتم.

دست را به نشانه لمس درختچه های کناری که همچون حصار قسمت چمنی باغ را از سنگ فرش ها جدا می کرد،می کشیدم و به حرفهای نگهبان فکر می کردم. اینجا دادگستری بین المللی است،معروف به دادگاه لاهه در شهرهلند. آن افرادی هم که دیدم ظاهرا وزیر وزرای کشورهای مختلف بودند که برای رسیدگی به شکایت بین المللی شان به آنجا آمده بودند. چیزی که بیشتر از همه تعجب مرا برانگیخته بود این بود که آنجا به کاخ صلح هم شهرت داشت! ظاهرا افرادی که در این کاخ مشغولند به دنبال صلحند!! غرق در تفکراتم بودم،پوزخندی زدم و سرم را به سمت ضلع شرقی حیاط چرخواندم. چه منظره زیبایی، دلم هوس قدم زدن روی چمن های باغ را داشت. از خیسی چمن ها می شد فهمید که تازه آبیاری شده اند. با هربار قدم برداشتن نفس عمیقی می کشیدم و ریه ام را پر از هوای پاک و تمیز آنجا می کردم. به به عجب هوای دل انگیزی!! 

زیر سایه اولین درخت که قرار گرفتم دستانم را باز کردم و چشمانم را بستم و خودم را به زمین انداختم، چمن ها بلند ونرم بود. انقدر نرم که به راحتی می شد به روی آن خوابید.غرق در خوشی بودم. نسیم خنکی می وزید. می توانستم نوازش باد را بر روی  گونه هایم احساس کنم. اما این احساس موقت بود. به ثانیه تکشید که دیگر وزش باد متوقف شد. چشمانم را باز کردم که علت را پیدا کنم. سایه سنگینی را بر روی خودم احساس کردم. چشمانم را ریز کردم بلکه بهتر ببینم. آقایی قوی هیکل بالای سرم ایستاده بود.

جستی زدم و سرجایم نشستم . فاز خوشی از سرم پرید. وای خدای من چه می بینم همان نگهبان چاق و عبوس! که انگار از اینکه من وارد چمن های حیاط شده بودم بسیار عصبانی بود. انقدر عصبانی که به راحتی می شد،از چشمانش رگه های قرمز را دید. از دیدنش نفسم بند آمده بود. تا بیسیم خود را به دهانش نزدیک کرد، شستم خبر دارشد که می خواهند مرا توبیخ کنند. باید فلنگ را می بستم و فرار را به قرار ترجیح می دادم اما به کجا؟ حیاط کاخ انقدر بزرگ بود که هر بخشش برای خودش شهرکی محسوب می شد!! 

مهم نبود به کجا فقط باید میرفتم. دوان دوان از نگهبان فاصله گرفتم به قول خودم تنها من بودم که می دویدم همین که برگشتم ببینم نگهبان کجاست؟ دیدم اوهم نفس زنان دنبالم می آید!! از حالت دویدنش خنده ام گرفت! دست خودم نبود. شکمش مثل کیسه ماست به اینطرف و انطرف پرتاپ می شد و هرزگاهی می ایستاد و خم می شدو دست روی زانو هایش می گذاشت و مجدد می دوید. با خنده گفتم : بابا دست بردارید چمن رو که نخوردم فقط چند لحظه دراز کشیدم، بیخیال دیگه!! انگار از خنده ام عصبانی تر شده باشد سعی کردسرعتش را بیشتر کند!! 

هرچه او بیشتر تقلا می کرد من بیشتر می خندیدم. دست بردار هم نبود. مدام باتومش را نشانم میداد و خط و نشان می کشید. چمن ها خیال تمام شدن نداشتند، هرچقدر می دویدم تمام نمی شد. هیچ راه فرار دیگری نبود. فقط چمن بود و بوته گل، حتی یک درخت هم نبود پشتش پنهان شوم و نفسی تازه کنم. کم مانده بود بیهوش شوم از بس که دویده بودم.

از لابه لای بوته ها سنگفرش های طبقه ای شکل را دیدم، انگار روح تازه ای گرفتم به طرف سنگ فرش ها دویدم.ولی مگر می شد به سنگ فرش ها رسید؟ همه طرف درختچه و بوته بود! چکار کنم خدایا!! نگهبان همچنان به دنبالم می آمد. فرصت نداشتم باید از بوته ها رد می شدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید همین که از بوته ها خارج شدم نگهبان باتوم بدست کوبید روی بوته که هی فلان فلان شده مگه دستم بهت نرسه!!  خیالم راحت بود که او با آن شکل و شمایلش از لای بوته ها نمی تواند رد شود. به نشانه رضایت از اینکه از دستش رها شده ام به سمت تیرچراغی رفتم ویک دستم را دورش حلقه کردم و شروع به چرخیدن کردم میدانستم همانجا هست و مرا نگاه می کند. شاید چون داشتم حرصش را در می آوردم انقدر مزه می داد نمی دانم! فقط میدانم کلی کیفم کوک شده بود از چرخیدن و پاکوبیدن دور تیرچراغ! سرم را بالا آوردم که آسمان را تماشا کنم. فرصت خوبی بود برای تماشای آسمان. دیگر نگران نگهبان و دستگیرشدن نبودم دور تا دور حیاط بوته بود و آن قسمتی که من بودم هیچ راه نفوذی نداشت. تابلویی که به تیرچراغ متصل بود توجه ام را جلب کرد. *در مسیر صلح* 

عجب! این دیگه چیه؟ یعنی چی درمسیرصلح؟ همینطور باخودم زمزمه می کردم. یک چیزی ته وجودم را قلقک می داد. باید از آن سر در می آوردم. در جاده صلح قرار گرفتم. حس عجیبی داشتم، کنجکاویی مملو از ترس! کنجکاو بودم که بدانم آخرش به کجا می رسد. از طرفی هم می ترسیدم چون نا آشنا بود. اصلا مرا چه به این فضولی ها!! قرار بود با دوستانم حوالی این باغ دوچرخه سواری کنیم. آنها بیرون حیاط ماندن من به بهانه دست به اب وارد حیاط شدم و حالا سر از اینجا درآورده بودم. غرق در افکارم قدم بر میداشتم. حال بیشترجاده های تنگ و پیچ در پیچ را گذرانده بودم و می شد آخر جاده را دید. آخر جاده…

زمینی به وسط ۱۰۰یا۲۰۰متر. که یک ضلعش چیزی حدود۱۰الی ۱۲ تا غرفه تنیده در هم قرار داشت با پنجره های بزرگ و سایه بانی نقره ای با نوارهای موازی. تمام حیاط سنگ فرش بود. برعکس حیاط شرقی اینجا یه وجب هم چمن نداشت فقط سنگ بود و سنگ! یک درخت وسط حیاط خودنمایی می کرد. با دیدن درخت خنده ام گرفت! دلم به حال درخت بیچاره سوخت. اطراف را نگاه کردم شاید صندوق نذورات یا بقعه و امامزاده ای پیدا کنم. باخودم می گفتم یعنی این درخت نظر کرده اس؟یعنی حاجت میده؟ خودم از افکارم خنده ام گرفت. دیگر توان ایستادن نداشتم باید کمی استراحت می کردم. اما هیچ صندلی نبود جز یک نیمکت که زیر سایه درخت بود. به ناچار رفتم و روی همان دراز کشیدم. چه خوب بود هیچ کس ان حوالی نبود. ساکت و آرام. به راحتی می شد صدای چیک چیک پرندگان را شنید.

چشمانم را بستم تا از آرامش انجا نهایت استفاده را ببرم.باد آرامی می وزید. صدای ساییده شدن برگ های درخت هنگامی که به برگه های کاغذی برخورد می کرد هم گوشنواز بود. چیزی در ذهنم جرقه زد. کنجکاو شدم ببینم آن برگه ها حامل چه حرفهایی هستند؟ چشمانم را که باز کردم از زیر درخت با صحنه زیبایی روبه رو شدم. کاغذهای سفید نواری که همه یک اندازه بودند و با تکه ای نخ کاموا به رنگ های سبز یا صورتی به شاخه های درخت آویزان شده اند. با وزش باد آن درخت به نو عروسی با لباس عروس بلند و پف دارکه با انواع زیورآلات آذین بسته شده، شباهت دارد. بلند شدم و غرق در افکارم شروع به قدم زدن کردم. با هرقدم سوالی در ذهنم ایجاد می شد؟ قضیه این درخت چیه؟ یعنی خود مسئولین این کاخ این درخت رو این شکلی کردن؟ یه سری برگه آماده کردن و آویزون کردن به این درخت؟برفرض یه کار سنبلیک باشه ولی چرا این مدلی؟

چندقدمی از درخت فاصله گرفتم. نگاهی به سرتا پای درخت انداختم. سعی کردم این بار جز به جزش را ضبط کنم، هیچ چیز نباید از قلم می افتاد. باید می فهمیدم حکایت این درخت چیست؟ درختی با شاخ و برگ های بسیار و تنه ای نه چندان قطور.پیداست که درختی جوان است.کاغذهای سفید نواری که با نخ کاموا به آن آویزان شده، جذابیت درخت را بیشتر کرده. برگه ها همچون دامن پرچین اند برای درخت! شکوفه هایی که از لابه لای شاخه ها پیداست،به کمربند لباس عروس شباهت دارد که قسمت جلوی لباسش را پوشانده، و ما بقی دامن چین است وچین..

دیگربر لبم پوزخند نبود، پوزخند جایش را به لبخند داده بود. دقیق تر که نگاه کردم تصویر تغییر کرد. حال تماشای درخت مسرت بخش بود و هیجان انگیز! نزدیک تر رفتم! دستم را به سمت برگه ها دراز کردم همزمان چند برگ در کف دستم قرار گرفت. یا للعجب! چه می بینم؟ با عجله بقیه برگه ها را هم نگاه کردم. بله حدسم درست بود. هر برگه را یک نفر نوشته بود. با زبان و خطی متعلق به فرهنگ و آداب و رسوم خود.

모든 것이 제자리에있을 때 평화, 조화 및 질서가 있습니다.(آرامش، هماهنگی و نظم، زمانی وجود دارند که هر چیزی در جای خود باشد.)

È con amore che sperimentiamo la felicità, la pace e la sicurezza più profonde possibili e, nel senso più profondo, quanto sia incredibile essere una cosa sola.با عاشق شدن است که ژرف‌ترین شادی، آرامش و امنیت ممکن را تجربه می‌کنیم و به ژرف‌ترین وجه درمی‌یابیم که یکی بودن، چه اندازه شگفت‌آور است.

و…

هر جمله پراز معنا و مفهوم بود.حال معنای کاخ صلح را بهتر می فهمیدم. گویا هربار که مردمی برای رسیدگی به شکایاتشان به اینجا می آیند، بر روی این درخت چند خطی در وصف صلح و آرامش به یادگار می گذارند. از تمام نوشته ها پیداست که چقدر در حسرت یک مصلح می سوزند! حتی شاید نسبت به مصلح کل و موعود آخر الزمان شناختی نداشته باشند اما به تغییر وضعیت فعلی شان امید دارند. در دلم غوغایی به پاشد، دلم می خواست یک جمله در وصف مصلح اخرالزمان بنویسم که امید هر ناامیدی باشد و مرحم دل های زخم خرده و قامت های خم شده زیر بار جور وستم!! 

(«وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ» ، انبياء /150)

جمله ام تمام شد. بلندشدم و کاغذم را به شاخه ای بستم.حال یکی از چین های دامن نوعروس صلح، ایه ای از قرآن بود.

کابوس تلخ

#داستانک

بابا دمت گرم آ خدا، این همه جون کندیم درس خوندیم. ننه بابامون از خودشون زدن خرج ما کردن که خیرسرمون آدم حسابی بشیم! اخرش شدیم همنشین این آهنپاره!!… بیا اینم شد نهارمون یه وجب نون بربری ویه قوطی کبریت پنیر، چهارهزارتومن آب خورده!! آدم دردش رو به کی بگه اخه؟با این لگن من خرج شکممون رو به زور درمیارم چه برسه کرایه خونه؟؟ خدایا مگه ما دل نداریم!! حالا ما ژن برتر نداشتیم تا آخر عمرمون باید سگ دو بزنیم؟

_جونم دادش ماشین می خوای؟!!…. نه فقط دربست!!! راه نداره جون شما…. فقط سی تومن… میدی ببرمت…

آن روز تا می توانستم دنده عوض کردم. چاره ای هم نبود باید خرج و مخارج زایمان و بیمارستان را جور می کردم. خیابان ها شلوغ وپر ترافیک، دود و دم، صدای بوق… دمار از اعصابم در آورده بود. حوصله چانه زدن با مسافرها را هم نداشتم. هرکس پول خوب نمی داد سوار نمی کردم!! چاره ای نداشتم به زنم قول داده بودم برایش سنگ تمام بگذارم، ولو تا خود صبح دنده عوض کنم باید دست پر به خانه برمی گشتم.

غرق در تفکراتم بودم،که باصدای فریاد آقا چکار می کنی؟! به خودم آمدم!! وای برمن نزدیک بود تصادف کنم. زیر لب خداروشکر کردم که بخیرگذشت. اما مسافر کوتاه بیا نبود. ترسیده بود و اصرار داشت پیاده شود. وسط جاده بودم. راهنما زدم و کنار جاده نگه داشتم و او پیاده شد. سرم را از پنجره بیرون بردم و نگاهی به آسمان کردم و گفتم کی غروب شد؟ از خستگی چشمانم می سوخت… باخودم گفتم حالا که ایستادم اینجا هم که خلوته بهتره یه چرت بزنم.

همین که چشمم گرم شد. صدای زنگ تلفن توی گوشم پیچید…بله؟…خدای من چه می شنیدم…مات و مبهوت به جاده خیره شده بودم و دستم روی فرمان خشک شده بود. از بیمارستان بود. خبردادند که خانمم حالش بدشده!! نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدم. انقدر میدانم که با سرعت ۱۲۰تا بین ماشین ها لایی کشیدم تا خودبیمارستان!!

با سرعت از ماشین خارج شدم. پله هارا یکی پس از دیگری پریدم. وچندباری هم زمین خوردم تا رسیدم به ایستگاه پرستاری! خودم را معرفی کردم. خانم پرستار نگاهی به قیافه داغون من کردو زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. چندقدمی رفت و بعد برگشت و گفت: آقا چرا ایستادید؟ تشریف بیارید لطفا!! 

پشت سرش به راه افتادم. انتهای سالن  اتاقی با درهای شیشه ای بود. پرستار وارد اتاق شد. و درحالی که درب اتاق را نگه داشته بود،به من اشاره کرد که وارد شوم. پرستار به بچه داخل دستگاه اشاره کرد و گفت: آقا این بچه شماست، زمان زیادی زنده نمی مونه. نارسایی قلبی و کبدی داره. هرچند ما تلاشمون رو می کنیم اما امیدی نیست!!

زبانم بند آمده بود. پاهایم سست شده بود. بچه ام!! جگرگوشه ام که ۹ماه انتظارش را کشیدیم!!  آخر چرا؟حس کردم پاهایم تحمل وزنم را ندارند. نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم. پنجه بر دیوار انداختم، بلکه بتوانم بایستم و برای آخرین بار نگاهش کنم. هرچقدر که می توانم با چشمانم از جسم ضعیفش عکس بگیرم و تمام عکس هارا در گوشه ای از قلبم ذخیره کنم. ودر نبودش و دور از چشم مادرش به یاد بیاورم و به یادش آه بکشم. 

گفتم مادرش، همسرم؟ او در چه حالیست؟ وای برمن! هنوز از او خبر نداشتم.

پرستار!!! پرستار!!! دوان دوان از اتاقک شیشه ای خارج شدم و خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم. یکی از پرستارها با عصبانیت روبه من گفت: چه خبرته اقا اینجا بیمارستانه!!

زبانم بند آمده بود. باصدایی که معلوم نبود از کجای حنجره ام خارج می شود، گفتم: همسررررم.

پرستار بخش سری تکان دادو گفت: خانمتون حالش خوب نیست تحت نظرِ! و شما الان نمی تونید ایشون رو ببینید. یه خانم پیشش هست ظاهرا خواهرشماست. نگران نباشید لطفا برید بیرون و مزاحم کار مانشید. خبری شد بهتون خبرمیدیم.

گیج ومنگ بودم. نمی دانستم آنچه که به من گفتن به همسرم هم گفته اند یانه؟ فقط خدا خدا می کردم که او چیزی از احوال بچه ندادن!! هرچه باشد مادراست، محال است بتواند تحمل کند. اصلا اصرار او باعث شد ما برای بچه دارشدن اقدام کنیم وگرنه من بخاطر بالا بودن خرج و مخارج و مستاجری راضی نبودم. او بود که با متانت همیشگی اش می گفت: هرکه دندان دهد نان دهد، نگران خرج و مخارج نباش. از قدیم گفتن بچه روزیش رو باخودش میاره!!  حالا کجاست که بهش بگم بچه روزی نیاورده خودشم داره میره!!!ای خداااا ! من چقدر بدبختم!! 

مشغول آه و ناله بودم که تلفنم زنگ خورد. از جیبم بیرون کشیدم. برای چند لحظه نفسم بند آمده بود. نمی دانستم چه جوابی بدهم؟ گلویم را صاف کردم و گفتم: 

_الو… سلام خانمم خوبی؟… بهتری؟؟ اومدم می خواستم ببینمت نذاشتن!!  

حالش خوب نبود به سختی حرف می زد. جواب سلامم را داد وگفت: امیر، بچه ام حالش چطوره؟ نمیذارن ببینمش! امیر غذا که می خورم  توسینه ام شیر جمع می شه نمیذارن بغلش کنم و شیرش بدم… پرستار می گفت رفتی دیدن بچه مون، آره؟ دیدی چقدر نازه؟ به هر دومون رفته ها… اگه بازم رفتی پیشش همون شعری که همیشه دوتایی براش می خوندیم و خوشش می اومد لگد می زد رو براش بخون… بهش بگو که خیلی دوستش دارم….میگفت و ناله می کرد و اشک می ریخت. یکدفعه جیغ بلندی کشید و ارتباط قطع شد… بوق … بوق… 

قفسه سینه ام بشدت درد می کرد. نمی توانستم درست نفس بکشم.نگران نازنین بودم. به خواهرم زنگ زدم گوشی را جواب نداد. شماره نازنین را گرفتم او هم همینطور!! دلشوره تمام وجودم را گرفت. کلافه و خسته روی پله های ورودی بیمارستان نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم وپنجه هایم را تا می توانستم در موهایم فرو بردم و ازپشت گردنم قلاب کردم. از بچگی این عادتم بود،هر وقت استرس داشتم این مدلی می شدم. و همیشه نوازش های مادرانه آرامش بخش بود و مرا از آن حس و حال بیرون می آورد. چقدر درآن لحظه دلم برای مادرم تنگ شده بود. ای کاش بود تا در اغوشش خودم را گم می کردم.

صدای سحر که ناله کنان و برسرزنان به طرفم میدوید مرا به خودآورد. سریع از جایم بلند شدم گفتم چیه؟ چی شده؟ او که نفسش بالا نمی آمد درحالی که با مشت به قفسه سینه اش می زد وعین مادر مرده ها اشک می ریخت مرا بغل کرد و گفت : امیرررررر ….. ناززززنین…. 

بدنم یخ کرده بود. گفتم: نازنین چی؟! گفت: نازنین بیهوش شده. افت فشار پیدا کرده. دکترا گفتن اگر نتونن فشارش رو متعادل کنن امکان ایست قلبی هست. از شنیدن این حرف، قلبم چنان فشرده شد که از شدت درد فریادی زدم و گفت خدااااا این چه امتحانیه؟؟؟؟ و بعدش را دیگر به یاد ندارم…

وقتی بهوش آمدم دیدم سِرُم به دست روی تخت بیمارستان افتادم. وخواهرم درحالی که سرش را بین دستانش تکیه داده و چشمانش را بسته کنارم نشسته!! دلم می خواست تمام آنچه که در این چند ساعت گذشته، همش یه کابوس تلخ باشد. سحر را صدا کردم و گفتم: چه خبر؟ نگاهی از سر بیچارگی به من انداخت وگفت: ای داداش …. این چه بخت سیاهی بود؟… این چه سرنوشت شومی بود… سرم را در بالش فرو بردم و به سقف سفید اتاق خیره شدم. چقدر دلم می خواست همش یه خواب باشه!! خدایا نمی شه؟!! میدونم این روزها بخاطر فشارهایی که روم بوده غلط زیادی کردم… کفر گفتم… بچه رو نون خور زیادی دونستم…. نکنه بخاطر همین گفتی لیاقت ندارم و می خوای ازم بگیریش؟ نکنه چون علاقه ای به رانندگی نداشتم و برای خودم عار میدونستم وتنبلی کردم.و زنمم کلی اذیت کردم حالا می خوای اونم ببری پیش خودت!!! اصلا نکنه بخاطر اینکه به حقم راضی نبودم و کرایه بیشتر گرفتم داری اینطوری تنبیهم می کنی؟ خدااااا چندبار بگم غلط کردم بیخیال می شی؟ خدا غلط کردم …. می گفتم وبا دودست به سرم می کوبیدم. با صدای جیغ و فریاد خواهرم چند پرستاروارد اتاق شدند.

یکی از آنها در گوشی به خواهرم چیزی گفت و او با عجله از اتاق خارج شد. ودیگری سِرُم دستم را خارج کرد و درحالی که پنبه روی زخمم می گذاشت گفت: خدا به دلتون صبر بده آقا!! 

باشنیدن این حرف. سنگینی کل ساختمان بیمارستان را برتنم احساس می کردم. دیگر طاقت نداشتم. دوان دوان از بیمارستان خارج شدم. نفهمیدم کی پشت فرمان نشستم. فقط میدانم چشم باز کردم دیدم با سرعت ۱۰۰ تا در اتوبان درحال رانندگی هستم. دستم را از پنجره ماشین بیرون برده بودم و درحالی که با یکدست رانندگی می کردم فریاد می زدم و اشک می ریختم.

خدااااا صدامو می شنوی؟ منم!! میدونم بد کردم. میدونم خطا کردم. تو ببخش!! تو بزرگی کن!! مثل همیشه…تو که همیشه بخشیدی این بار هم نادیده بگیر!! تو رو به امام حسین علیه السلام قسم زن و بچه ام رو بهم برگردون. التماس می کردم و ناله می زدم و قول میدادم.

آسمان هم انگار دلش به حالم سوخته بود.رعدی زدو چنان بارانی گرفت که خیابان ها پر از اب شد… صدای رعد و برق چنان رعشه ای به جانم انداخت که یکدفعه پریدم. به خود که امدم حال عجیبی داشتم یک جایی بین زمین و آسمان. از ماشین پیاده شدم. باران به شدت می بارید.صدای شَرَق شَرَق قطرات آب وقتی به کف خیابان می رسیدندو تَرَق تَرَق رعدو برق گوش را کر می کرد. به سختی می شد اطراف را دید. اما انگار اینجا آشنا بود.

یاخداااا ! چرا من اونجا بودم. داخل شهر!! آخرین جایی که مسافرم رو پیاده کردم و ماشین روگوشه ای پارک کردم و خواستم استراحت کنم. مگه من الان توی اتوبان نبودم؟ مگه وسط جاده رعدو برق نزد به ماشین و من از ترس پریدم!! پس اینجا….

گیج و منگ بودم. از طرفی باتمام وجودم دلم می خواست همه اش خواب باشدو از طرفی ترس تمام وجودم راگرفته بود. تلفنم را از جیبم درآوردم.نمیدانستم به کی زنگ بزنم.ناخواسته دستم رفت روی اسم نازنین، و به همسرم زنگ زدم…. چند بوق که خورد تلفن را برداشت…خدای من صدای خودش بود… از خوشحالی نفسم بند آمده بود… هرچه او می پرسید امیر چی شده نگرانم کردی!!! من درحالی که پاهایم سست شده بودوزانو زده بودم کف خیابان فقط یه کلام گفتم: نازنینم …. الهی دورت بگردم میام خونه برات همه چیز رو توضیح میدم!!!  تلفن را قطع کردم، بارش باران مثل سیلی به صورتم می خورد و گونه هایم از شدت برخوردش بی حس شده بود.رو به آسمان کردم و گفتم: خیلی مخلصم. هشدارت رو فهمیدم،قول میدم آدم بشم.

سرنوشت دوخواهر

اكنون پس از آنكه همه چيز خاتمه يافت ، (حَسَناتْ) بر تخت خوشبختى خويش ، راحت نشسته بود و زندگى آينده اش را با خطوط و زواياى هماهنگى ترسيم مى كرد. حالا همه پراكنده شده بودند، پس از آنكه آرامش هميشگى [شوهر] براى حسنات پيدا شده بود، پس از كف زدنهاى ممتد، در حالى كه حسنات دور انگشتش ، حلقه نامزدى قهرمان آرزوهاى زيبايش بود.
اكنون كه حسنات پيوسته در انديشه اش تار و پود طلائى زندگى مشتركى را مى بافت ، زندگى سعادتبارى را كه در انتظارش بود.
اكنون كه همه به خانه ها بازگشته بودند و گاهى عروس و زمانى نامزدش را تحسين مى كردند.
اكنون كه چنين شد و آنچه از آن دشوارتر بود هم برايم پيش آمد، به اطاقم بر مى گردم تا اندوه و غم ، مرا از پاى در آورند.
آرى ، تنها و غريب به اطاقم باز مى گردم ، آيا چيزى دشوارتر از تنهائى روح هست ؟! در حالى كه ميان خانواده و دوستانم هستم خود را بيشتر از همه تنها مى بينم . آنها از من روگردان شدند به بهانه اينكه من سركشم ، خودشان را از من كنار مى كشند به خاطر اينكه به قول آنان من منحرفم .
ولى راستى آيا خود آنان گمراه نيستند؟ آيا اين خود گرفتگى و خشكى آنان انحراف نيست ؟ آيا اين افكار ارتجاعى و كهنه اى را كه آنان محور زندگى خود قرار دادند، گمراهى نيست ؟ آرى همه آنان گمراهند حتى (حَسَنات ) كه خيال مى كند براى خودش راه صحيحى را برگزيده و مى خواهد از خودش يك موجود مقدّس ملكوتى بسازد. حسنات هم گمراه و تك رو است ؛ زيرا ازدواج با كسى را پذيرفت كه اصلا او را نديده و با او آشنايى نداشته است . با كسى كه حتى حاضر نشد زحمت سفر را قبول كند و در جلسه عقد شركت نمايد و به همين اكتفا كرد كه پدرش را به جاى خودش بفرستد. چرا؟
براى اينكه آن مرد به قول حسنات ، مؤ من است . و براى اينكه او هم مثل حسنات عوضى و استثنايى است . و گرنه چرا دختران زيباى اروپا را گذاشت و در گوشه و كنار، در پى زنى مثل (حسنات ) رفت . اگر مى خواست ، مى توانست زيباترين و ثروتمندترين دختران را به دست آورد و هيچ چيز مانع او از اين كار نمى شد. او كه جوانى زيباست ، بله زيباست و وضع مادّى خوبى هم دارد. پس چه تك روى و عقده هاى روحى او را از دختران زيباى انگليسى منصرف كرد تا در پى دخترى مانند حسنات باشد؟ درست است كه حسنات هم دخترى زيباست و از نظر فرهنگى ، در سطح بالايى قرار دارد، ولى من از او بدم مى آيد و تصوّر نمى كنم كه حسنات بتواند از او بهره مند شود، اما او (نامزد) در هر حال عقده اى است . نه ،
هرگز حسنات با او خوشبخت نخواهد شد$
در اينجا گفتگوى (رحاب ) با خودش تمام شد، تصميم گرفت خودش را به چيزى مشغول كند، شروع كرد به خواندن داستانى از نوشته هاى (نجيب محفوظ)(1) اسم داستان چنين بود (هيچ چيز مهمّ نيست ) او مطالعه را شروع كرد در حالى كه همچنان كلمات نويسنده قصّه را تصديق مى نمود كه (هيچ چيز مهمّ نيست )؛ نه كرامت انسانى مهم است ، نه وجدان ، نه زندگى بعد از مرگ و نه … تا پاسى از نيمه شب گذشته ، به خواندن آن داستان كه براى او و امثالش نوشته شده بود، مشغول بود.
* * * * * *
(رحاب )، يك ساعت از صبح گذشته ، از خواب بيدار شد، با سنگينى از روى رختخوابش برخاست . صداى مادر و خواهرانش از اطاق مجاور به گوشش ‍ رسيد، به طرف آنها رفت در حالى كه سعى مى كرد بخندد، اوّل از همه ، چشمش ‍ به حسنات افتاد. او پيراهن خواب سفيدى به تن داشت و از صورتش خوشحالى و خوشبختى مى باريد كه قلب رحاب را به آتش كشيد و حسد، غيرتش را تحريك كرد، امّا او به هر صورت ، خوددارى كرده و خودش را طبيعى نشان داد، بعد رو به حسنات نمود و گفت : عروس خانم حالت چطوره ؟
حسنات :
خدا را شكر خوبم و اميدوارم كه بزودى عروسى تو را هم ببينم .
اين كلمات ، رحاب را برافروخته تر كرد و آتش غيرت و حسد را در درونش ‍ شعله ور نمود، با حالت تمسخر جواب داد: شايد مردى از قارّه آفريقا به خواستگارى من بيايد، همانطور كه فردى از اروپا به خواستگارى تو آمد، مثل اينكه اينجا مردى وجود ندارد.
حسنات نخواست با خواهرش بحث و دعوا كند، جواب داد: خداوند از همه بهتر مى داند كه كى خوب است .
رحاب از روى مسخره خنديد و گفت : امّا من مى دانم كه چگونه آينده ام را با دست خودم بسازم . من مثل تو نيستم كه با مردى كه هيچ چيز از او نمى دانم ازدواج كنم .
اينجا حسنات ديد كه لازم است از عقيده خودش دفاع كند، گفت : چطور مى گويى من هيچ چيز از او نمى دانم ، در حالى كه من همه چيز او را خوب مى شناسم ، همين كافى است كه او انسانى متدين باشد.
رحاب :
مگر دين ، همه چيز است ، تو هنوز بچه اى و متوجه نيستى ، مى ترسم وقتى واقعيت را دريابى كه وقت گذشته باشد…
حسنات :
منظورت از واقعيت چيست ؟
رحاب :
مثلا اينكه عروس در ايّام نامزديش بايد حتى يك ساعت هم از نامزدش جدا نباشد؛ زيرا هر آن ، ممكن است بين او با كس ديگرى رابطه اى برقرار شود نه مثل تو كه اينجا توى چهار ديوارى نشسته اى و مردى كه خودت را به او بخشيده اى هماغوش خوانندگان و رقّاصه هاست …
حسنات :
خواهرم ! متأسفم كه بگويم سخت در اشتباهى ، من خودم را به مردى كه هماغوش خواننده هاست ، نبخشيده ام ، (مصطفى ) مرد مؤ من و صادقى است . او حتى به صورت خوانندگان هم نگاه نمى كند و همين باعث شد كه با كمال ميل و رضا او را قبول كنم . هميشه مى دانم مصطفى ايمان و شخصيّتى دارد كه كار ناپسند نمى كند و من به او اعتماد كامل دارم ، چه اينكه پيشش باشم يا از او دور باشم . و همين ايمان و شخصيّت او، دژى است كه پيوسته همراه اوست ، چه در مكّه باشد و چه در پاريس .
رحاب خواست جواب حسنات را بدهد ولى مادرش بگو مگوى آنان را قطع كرد و گفت : كافى است ، كافى است ، خيلى از كارهاتان مانده و امروز ظهر ميهمان داريم .
اگر نق نق رحاب نبود، روزهاى حسنات با خوشى مى گذشت امّا براى رحاب ، گذشتِ روزها آرام و سنگين بود. چيزى كه رحاب را جدا ناراحت مى كرد اين بود كه حسنات را خوشبخت ببيند و سيل تهنيت و تبريكاتى را كه به سوى او مى آمد مشاهده كند.
يك هفته گذشت ، وقتى رحاب از محلّ كارش به خانه بر مى گشت ، ديد كه پُست چى درِ خانه شان را مى زند. او ديد كه داخل نامه ها، نامه اى است به اسم خواهرش حسنات ، نامه ،داراى مهر و تمبر كشور انگلستان بود. از اينجا فهميد كه نامه از طرف (مصطفى ) است . با دست لرزان نامه را گرفت و بى اختيار در كيفش ‍ پنهان كرد. بعد وارد خانه شد بدون اينكه درباره نامه چيزى بگويد. بعد از غذا با عجله به اطاق خودش رفت و آنجا از روى غيرت و حسد! نامه را گشود. خط زيباى نامه حكايت از شخصيت نويسنده آن مى كرد، شروع به خواندن نامه نمود:

 ادامه راازطریق دانلودفایل اصلی این کتاب بخوانید:

http://yon.ir/UK4tK