طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
تاچشم وا کردم خود را روبه روی ساختمانی بزرگ دیدم. به بزرگی کاخ! چه هیبتی! چه حیاط با صفایی!! ساختمانی با نمای آجری وبرج های متصل بهم. بر روی یکی از برج ها ساعتی دایره شکل خودنمایی می کرد. محو تماشای ساختمان بودم که متوجه رفت و آمد افرادی با لباس های رسمی شدم. جلوتر رفتم. آنها از پله های کاخ بالا می رفتند ودرحالی که دستان هم را به گرمی می فشردند با یکدیگر گرم صحبت و خوش وبش بودند. خواستم پشت سرشان وارد کاخ شوم اما نگهبان چاق و عبوسی مانعم شد. از او پرسیدم این اینجا کجاست؟ واین افراد که هستند؟ ابروان کلفت و پیچ درپیچش را بهم نزدیک کرد و باصدایی کلفت تر از ابروانش نیمچه جوابی داد و ساکت شد. از سکوتش پیدا بود که انتظار داشت بعدشنیدن حرفهایش ازجلوی در کنار بروم و به اصطلاح مزاحم رفت و آمد دیگران نشوم. اما من بدون اینکه متوجه باشم مات و مبهوت او را نگاه می کردم. و اوهم زل زده بود و لب و لوچه اش را کج و موج می کرد. با صدای هویی… به خود آمدم و انجا را به قصد گشت زدن درحیاط کاخ ترک کردم.
از پله ها پایین امدم، محوتماشای حیاط سرسبز آنجا بودم.عجب حیاطی! به وسعت ۱۰۰۰متر یا شایدهم بیشتر. ضلع غربی و شرقی پوشیده شده بود ازچمن و گل، و وسط حیاط هم تماما سنگ فرش های تکه ای خودنمایی می کرد. حال دیگر هوای چرخیدن در کاخ از سرم رفته بود.شوق گشت زدن در باغ داشتم.
دست را به نشانه لمس درختچه های کناری که همچون حصار قسمت چمنی باغ را از سنگ فرش ها جدا می کرد،می کشیدم و به حرفهای نگهبان فکر می کردم. اینجا دادگستری بین المللی است،معروف به دادگاه لاهه در شهرهلند. آن افرادی هم که دیدم ظاهرا وزیر وزرای کشورهای مختلف بودند که برای رسیدگی به شکایت بین المللی شان به آنجا آمده بودند. چیزی که بیشتر از همه تعجب مرا برانگیخته بود این بود که آنجا به کاخ صلح هم شهرت داشت! ظاهرا افرادی که در این کاخ مشغولند به دنبال صلحند!! غرق در تفکراتم بودم،پوزخندی زدم و سرم را به سمت ضلع شرقی حیاط چرخواندم. چه منظره زیبایی، دلم هوس قدم زدن روی چمن های باغ را داشت. از خیسی چمن ها می شد فهمید که تازه آبیاری شده اند. با هربار قدم برداشتن نفس عمیقی می کشیدم و ریه ام را پر از هوای پاک و تمیز آنجا می کردم. به به عجب هوای دل انگیزی!!
زیر سایه اولین درخت که قرار گرفتم دستانم را باز کردم و چشمانم را بستم و خودم را به زمین انداختم، چمن ها بلند ونرم بود. انقدر نرم که به راحتی می شد به روی آن خوابید.غرق در خوشی بودم. نسیم خنکی می وزید. می توانستم نوازش باد را بر روی گونه هایم احساس کنم. اما این احساس موقت بود. به ثانیه تکشید که دیگر وزش باد متوقف شد. چشمانم را باز کردم که علت را پیدا کنم. سایه سنگینی را بر روی خودم احساس کردم. چشمانم را ریز کردم بلکه بهتر ببینم. آقایی قوی هیکل بالای سرم ایستاده بود.
جستی زدم و سرجایم نشستم . فاز خوشی از سرم پرید. وای خدای من چه می بینم همان نگهبان چاق و عبوس! که انگار از اینکه من وارد چمن های حیاط شده بودم بسیار عصبانی بود. انقدر عصبانی که به راحتی می شد،از چشمانش رگه های قرمز را دید. از دیدنش نفسم بند آمده بود. تا بیسیم خود را به دهانش نزدیک کرد، شستم خبر دارشد که می خواهند مرا توبیخ کنند. باید فلنگ را می بستم و فرار را به قرار ترجیح می دادم اما به کجا؟ حیاط کاخ انقدر بزرگ بود که هر بخشش برای خودش شهرکی محسوب می شد!!
مهم نبود به کجا فقط باید میرفتم. دوان دوان از نگهبان فاصله گرفتم به قول خودم تنها من بودم که می دویدم همین که برگشتم ببینم نگهبان کجاست؟ دیدم اوهم نفس زنان دنبالم می آید!! از حالت دویدنش خنده ام گرفت! دست خودم نبود. شکمش مثل کیسه ماست به اینطرف و انطرف پرتاپ می شد و هرزگاهی می ایستاد و خم می شدو دست روی زانو هایش می گذاشت و مجدد می دوید. با خنده گفتم : بابا دست بردارید چمن رو که نخوردم فقط چند لحظه دراز کشیدم، بیخیال دیگه!! انگار از خنده ام عصبانی تر شده باشد سعی کردسرعتش را بیشتر کند!!
هرچه او بیشتر تقلا می کرد من بیشتر می خندیدم. دست بردار هم نبود. مدام باتومش را نشانم میداد و خط و نشان می کشید. چمن ها خیال تمام شدن نداشتند، هرچقدر می دویدم تمام نمی شد. هیچ راه فرار دیگری نبود. فقط چمن بود و بوته گل، حتی یک درخت هم نبود پشتش پنهان شوم و نفسی تازه کنم. کم مانده بود بیهوش شوم از بس که دویده بودم.
از لابه لای بوته ها سنگفرش های طبقه ای شکل را دیدم، انگار روح تازه ای گرفتم به طرف سنگ فرش ها دویدم.ولی مگر می شد به سنگ فرش ها رسید؟ همه طرف درختچه و بوته بود! چکار کنم خدایا!! نگهبان همچنان به دنبالم می آمد. فرصت نداشتم باید از بوته ها رد می شدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید همین که از بوته ها خارج شدم نگهبان باتوم بدست کوبید روی بوته که هی فلان فلان شده مگه دستم بهت نرسه!! خیالم راحت بود که او با آن شکل و شمایلش از لای بوته ها نمی تواند رد شود. به نشانه رضایت از اینکه از دستش رها شده ام به سمت تیرچراغی رفتم ویک دستم را دورش حلقه کردم و شروع به چرخیدن کردم میدانستم همانجا هست و مرا نگاه می کند. شاید چون داشتم حرصش را در می آوردم انقدر مزه می داد نمی دانم! فقط میدانم کلی کیفم کوک شده بود از چرخیدن و پاکوبیدن دور تیرچراغ! سرم را بالا آوردم که آسمان را تماشا کنم. فرصت خوبی بود برای تماشای آسمان. دیگر نگران نگهبان و دستگیرشدن نبودم دور تا دور حیاط بوته بود و آن قسمتی که من بودم هیچ راه نفوذی نداشت. تابلویی که به تیرچراغ متصل بود توجه ام را جلب کرد. *در مسیر صلح*
عجب! این دیگه چیه؟ یعنی چی درمسیرصلح؟ همینطور باخودم زمزمه می کردم. یک چیزی ته وجودم را قلقک می داد. باید از آن سر در می آوردم. در جاده صلح قرار گرفتم. حس عجیبی داشتم، کنجکاویی مملو از ترس! کنجکاو بودم که بدانم آخرش به کجا می رسد. از طرفی هم می ترسیدم چون نا آشنا بود. اصلا مرا چه به این فضولی ها!! قرار بود با دوستانم حوالی این باغ دوچرخه سواری کنیم. آنها بیرون حیاط ماندن من به بهانه دست به اب وارد حیاط شدم و حالا سر از اینجا درآورده بودم. غرق در افکارم قدم بر میداشتم. حال بیشترجاده های تنگ و پیچ در پیچ را گذرانده بودم و می شد آخر جاده را دید. آخر جاده…
زمینی به وسط ۱۰۰یا۲۰۰متر. که یک ضلعش چیزی حدود۱۰الی ۱۲ تا غرفه تنیده در هم قرار داشت با پنجره های بزرگ و سایه بانی نقره ای با نوارهای موازی. تمام حیاط سنگ فرش بود. برعکس حیاط شرقی اینجا یه وجب هم چمن نداشت فقط سنگ بود و سنگ! یک درخت وسط حیاط خودنمایی می کرد. با دیدن درخت خنده ام گرفت! دلم به حال درخت بیچاره سوخت. اطراف را نگاه کردم شاید صندوق نذورات یا بقعه و امامزاده ای پیدا کنم. باخودم می گفتم یعنی این درخت نظر کرده اس؟یعنی حاجت میده؟ خودم از افکارم خنده ام گرفت. دیگر توان ایستادن نداشتم باید کمی استراحت می کردم. اما هیچ صندلی نبود جز یک نیمکت که زیر سایه درخت بود. به ناچار رفتم و روی همان دراز کشیدم. چه خوب بود هیچ کس ان حوالی نبود. ساکت و آرام. به راحتی می شد صدای چیک چیک پرندگان را شنید.
چشمانم را بستم تا از آرامش انجا نهایت استفاده را ببرم.باد آرامی می وزید. صدای ساییده شدن برگ های درخت هنگامی که به برگه های کاغذی برخورد می کرد هم گوشنواز بود. چیزی در ذهنم جرقه زد. کنجکاو شدم ببینم آن برگه ها حامل چه حرفهایی هستند؟ چشمانم را که باز کردم از زیر درخت با صحنه زیبایی روبه رو شدم. کاغذهای سفید نواری که همه یک اندازه بودند و با تکه ای نخ کاموا به رنگ های سبز یا صورتی به شاخه های درخت آویزان شده اند. با وزش باد آن درخت به نو عروسی با لباس عروس بلند و پف دارکه با انواع زیورآلات آذین بسته شده، شباهت دارد. بلند شدم و غرق در افکارم شروع به قدم زدن کردم. با هرقدم سوالی در ذهنم ایجاد می شد؟ قضیه این درخت چیه؟ یعنی خود مسئولین این کاخ این درخت رو این شکلی کردن؟ یه سری برگه آماده کردن و آویزون کردن به این درخت؟برفرض یه کار سنبلیک باشه ولی چرا این مدلی؟
چندقدمی از درخت فاصله گرفتم. نگاهی به سرتا پای درخت انداختم. سعی کردم این بار جز به جزش را ضبط کنم، هیچ چیز نباید از قلم می افتاد. باید می فهمیدم حکایت این درخت چیست؟ درختی با شاخ و برگ های بسیار و تنه ای نه چندان قطور.پیداست که درختی جوان است.کاغذهای سفید نواری که با نخ کاموا به آن آویزان شده، جذابیت درخت را بیشتر کرده. برگه ها همچون دامن پرچین اند برای درخت! شکوفه هایی که از لابه لای شاخه ها پیداست،به کمربند لباس عروس شباهت دارد که قسمت جلوی لباسش را پوشانده، و ما بقی دامن چین است وچین..
دیگربر لبم پوزخند نبود، پوزخند جایش را به لبخند داده بود. دقیق تر که نگاه کردم تصویر تغییر کرد. حال تماشای درخت مسرت بخش بود و هیجان انگیز! نزدیک تر رفتم! دستم را به سمت برگه ها دراز کردم همزمان چند برگ در کف دستم قرار گرفت. یا للعجب! چه می بینم؟ با عجله بقیه برگه ها را هم نگاه کردم. بله حدسم درست بود. هر برگه را یک نفر نوشته بود. با زبان و خطی متعلق به فرهنگ و آداب و رسوم خود.
모든 것이 제자리에있을 때 평화, 조화 및 질서가 있습니다.(آرامش، هماهنگی و نظم، زمانی وجود دارند که هر چیزی در جای خود باشد.)
È con amore che sperimentiamo la felicità, la pace e la sicurezza più profonde possibili e, nel senso più profondo, quanto sia incredibile essere una cosa sola.با عاشق شدن است که ژرفترین شادی، آرامش و امنیت ممکن را تجربه میکنیم و به ژرفترین وجه درمییابیم که یکی بودن، چه اندازه شگفتآور است.
و…
هر جمله پراز معنا و مفهوم بود.حال معنای کاخ صلح را بهتر می فهمیدم. گویا هربار که مردمی برای رسیدگی به شکایاتشان به اینجا می آیند، بر روی این درخت چند خطی در وصف صلح و آرامش به یادگار می گذارند. از تمام نوشته ها پیداست که چقدر در حسرت یک مصلح می سوزند! حتی شاید نسبت به مصلح کل و موعود آخر الزمان شناختی نداشته باشند اما به تغییر وضعیت فعلی شان امید دارند. در دلم غوغایی به پاشد، دلم می خواست یک جمله در وصف مصلح اخرالزمان بنویسم که امید هر ناامیدی باشد و مرحم دل های زخم خرده و قامت های خم شده زیر بار جور وستم!!
(«وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ» ، انبياء /150)
جمله ام تمام شد. بلندشدم و کاغذم را به شاخه ای بستم.حال یکی از چین های دامن نوعروس صلح، ایه ای از قرآن بود.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طوفان واژه ها در 1398/06/31 ساعت 01:29:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1398/12/12 @ 11:05:04 ق.ظ
آرامـــ [عضو]
برای همین متنای بلندت که وقتی اولشو می خوندم مجبور میشدم تا آخرش رو بخونم دلم تنگ شده بود بانو جان :)