طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
?بررسی وضعیت ایران ازلحاظ علمی ودانشگاهی واشتغال و…?
تازه وارداین دانشگاه شده بود، شناختی نسبت به محیط ودانشجوها نداشت،ازاولین برخورد بااستاد تاریخ خاطره خوبی درذهنش نبود، اما چاره ای نداشت می بایست این یک ترم را هم میگذراند.
پله های دانشگاه رایکی پس ازدیگری طی کرد. واردکلاس شد.دانشجوها نشسته بودند. اوهم نشست.صدای پای استادتوجه شان راجلب کرد.چند ثانیه بعداستاددرچارچوب در ظاهر شد.همه به احترامش تمام قدایستاده بودند. استادگفت:بفرماییدبنشینید.بعدسلام واحوال پرسی، نگاهی به جمع دانشجوها انداخت گویا دنبال شخصی می گشت ووقتی اوراپیداکرد بالحن قابل توجهی درس راشروع کرد.
علی اکبرساکت بود.واستادهرچه تلاش کرد باحرف هایش اوراتحریک کندتا واردبحث شود،بی فایده بود.
یک ساعت بعدزنگ به صدادرآمد وکلاس تمام شد. علی اکبر درحال جمع کردن وسایلش بود که ضربه ای محکم به کتفش اورابه خودآورد. وقتی برگشت دید جمعی ازدانشجویان باحالتی عصبانی به اوخیره شده اند.
علی اکبردرحالی که دستش روی شانه اش بود با چهره ای پرازابهام پرسید:اتفاقی افتاده؟
یکی ازآن جمع عربده کشان گفت:هی درست صحبت کن!!!مثل اینکه نمی خوای آدم بشی خودم آدمت می کنم!!!
علی اکبر که تمام تلاشش رامی کردآرامش خود راحفظ کند،گفت:خب دوستان من نمیدونم چکارکردم که شما انقدرناراحت هستید.لزومی به توهین نیست اگرحرفی هست بگیدمنطقی حلش می کنیم.
سهراب اشاره به بقیه کردوگفت:کناربرید.ببین بچه جون این دانشگاه بزرگترداره.بزرگترشم ماییم. استادی که خیلی خاطرش رومیخواییم دلش ازدست توشکارِ. مخلص کلام آخرین بارت باشه حرف روی حرف ایشون میاری!!!!
علی اکبر گفت:من که به ایشون جسارت نکردم. امروز هم که اصلادرکلاس صحبتی نداشتم.
سهراب گفت:علت اینکه الان نفس می کشی همینه!!!امروزباخودم ورفقاقرارگذاشته بودیم اگرمثل جلسه قبل پات روازگلیمت درازترکردی خودمون روپیشونیت تاریخ روبنویسیم. تاابدودهریادت بمونه!!!
وهمه باهم خندیدن.علی اکبرسری چرخاند ودرحالی که بندکیفش رابه دوشش می گذاشت گفت:سهراب خان شماچقدرتاریخ خوندی؟ظاهراعاشق تاریخی که اینطورسینه چاک کردی برای استاد.
سهراب گفت:من عاشق تاریخم وعشقم استادِ حرفیه؟
علی اکبرگفت:ببین برادرمن،من وشماکه باهم دشمن نیستیم.صحبت منو واستادهم بحث بین استادو شاگردبوده،منِ دانشجواگربحث نکنم که یادنمی گیرم.درضمن شماکه خوب تاریخ روخوندی وعاشقش هستی حتمامیدونی مرام سهراب جوانمردی بود.
سهراب ودارودسته اش هرچه تلاش کردندکه باعلی اکبردرگیرشوند.علی اکبربامتانت وآرامش جوابشان رامی دادومانع درگیری می شد.
سهراب باخودفکرکرداز طریق توهین به خانواده اش واردشودشایداینطوری باآنها درگیرشود وآنها بتوانندبه اهدافشان برسند. بنابراین گفت:توچی میفهمی ماچی می گیم؟امثال توکه باسهمیه وارد دانشگاه شدیدو با اسم ورسم باباتون عشق وحال می کنیدومملکت زیرپاتونه،شماهاکه درد نمره ومدرک ندارید. داشته نداشته،پشت میزید.
علی اکبرباشنیدن این حرف دست سهراب را گرفت ومحکم کشیدکه باخودببرد.
دارودسته سهراب حمله کردندسمت علی اکبر تادعوا راه بیندازد که سهراب گفت:چیه رم کردی!!! منوکجامی بری!!!
علی اکبرباهمان متنانت وآرامش جواب داد: مگه نمی خوای زندگی عیونی منوببینی؟مگه نگفتی مملکت زیرپای من وامثال منه؟
سهراب درحالی که دستش روازدست علی اکبر جدامی کردگفت:خب گفتم مگه دروغه؟حالاکه چی؟
علی اکبرگفت:می خوام ببرمت تازندگی اشرافی من روازنزدیک ببینی.
سهراب که بدش نمی اومدسرازکارعلی اکبر دربیاورد گفت:بچه می ترسونی؟میخوای منوباخودت ببری وبعدزنگ بزنی برادرهابیان سرم روبکنن توگونی؟
همه باهم خندیدن.علی اکبراین بارباعصبانیت گفت: مردنیستی اگرپای حرفت نمونی!!! تواز زندگی من چی میدونی؟پس بامن بیاتاخودم بهت نشون بدم.
بعدکلی اصراروانکاراطرافیان، سهراب وعلی اکبرسوار برموتورراهی خانه اوشدند.هرچه رفتندنمی رسیدند، سهراب گفت:امیدوارم کلکی توکارت نباشه!!معلومه می خوای منوکجاببری؟
علی اکبرگفت:فقط بشین وتماشاکن.واردجاده فرعی شدندتمامش خاکی بود. 300متری راکه طی کردند علی اکبرجلوی یک خانه ای که شباهتش بیشتربه خانه خرابه بودتامسکونی موتور رانگه داشت.
سهراب که ازته صدایش پیدابود نترسیده است گفت: من به تو اعتمادکردم معلومه منو کجاآوردی؟ علی اکبر درحالی که سوئیچ رااز موتورش برمیداشت گفت:مگه نمی خواستی خونه اشرافی من روببینی؟اینم خونه ما؟!!
سهراب گفت:اینجا؟!!بروباباخودت رومسخره کن.علی اکبردر رابازکردوازسهراب خواست وارد حیاط شود و یاالله گویان اورابه اتاقی تاریک برد.
خانه به حدی متروکه بودکه در اتاقش بدون روشنایی لامپ نمی شدچیزی رادید.دیوارهای خانه انقدرترک داشت که می شد سوزسرمارا حس کرد.رنگ دیوار پوسته پوسته شده بود
وانگار سالهاست کسی آنجازندگی نکرده است.علی اکبرگفت:خوب سهراب خان خوش اومدی اینم خونه اشرافی ما،تاتویکم استراحت کنی منم برم چایی آماده کنم واب استخر روبرات ملایم کنم تابری ابی به تن بزنی. سوناوجکوزی وهرچی دلت بخواد اینجاپیدامی شه!!!سهراب که مستاصل شده بودونمی دانست بایدچه بگویدسرش راپایین انداخت وگفت:مسخره ام نکن.هنوز باورش برام سخته توهمچین جایی زندگی می کنی!!!
علی اکبردرآشپزخانه مشغول آماده کردن چایی بود. سهراب به دنبال او واردآشپزخانه شد.اتاق های تودرتو ویک سالن پذیرایی بزرگ، وبعدآشپزخانه.جای بدی نبودولی تعمیرات نیازداشت تابشود آن راخانه نامید.
سهراب روکردبه علی اکبروگفت: چرا تعمیرش نمی کنید؟
علی اکبرگفت:تعمیرات پول میخواد!!!سهراب گفت:مگه بنیادشهیدبه شما سهمیه نمیده؟!!علی اکبریه نگاه معنا داری به اوکردو گفت: بنیادشهید؟چرابایدبه ماسهمیه بده؟ماخانواده شهیدنیستیم.پدرمن معلم همین روستابود. آخرش هم جونش روتوهمین مسیرازدست داد.من از6سالگی سایه پدر روسرم نبود،به نازم به مادرم که نگذاشت کمبودپدر رواحساس کنم.
سهراب که انگارسقف آسمان روی سرش ریخته باشد ازشدت شرمندگی نمی دانست چه بگوید: زیرلب به خودبدوبیراه میگفت وسرزنش می کردکه چراتحقیق نکرده حرف های استاد راقبول کرده،خداروشکرمی کردکه ناغافل بلایی سرعلی اکبرنیاورده!!!درافکارش غوطه وربودکه باصدای استکان چایی دردستان علی اکبربه خودش آمد.
علی اکبرلبخندزنان استکان چایی راجلوی پای سهراب گذاشت وکنارش نشست وگفت:خوب سهراب خان درچه حالی؟!! دیدی کلاغه چاخان کرده!!! یک هیچ به نفع من.بعدخوردن چایی علی اکبرگفت:چی شد فکرکردی من فرزندشهید هستم؟
سهراب گفت:آخه خیلی رفتاراتوکشیده داری، تو دانشگاه مسئولین همش تعریفت رومی کنن،درست هم که خوب بود،حسابی رومخ بودی!!!بعدبحث با استاد.یه روزکه منودیددرباره تویه چیزهایی گفت.
علی اکبرخندیدوگفت:این هادلیل می شه برای اینکه به نتیجه برسی یه نفرفرزندشهیده؟نفس عمیقی کشید وگفت:برادرمن شهداخیلی حق دارن گردن ما،نگاه به اوضاع الان نکن،بیا منصفانه به قضیه نگاه کنیم.همه مون می دونیم وضع اقتصادی این مملکت واوضاع آشفته زندگی مردم فقط بخاطربی کفایتی یه عده مسئول ازخدابی خبره!!وگرنه شهداکه ازجونشون گذشتن تایک کف دست خاک دست دشمن ندن. الان مابجای اینکه دق ودلی مون روسرخانواده شهدا خالی کنیم بایدفریادمون روسرژن های برترهمیشه مدعی بزنیم.که زیرسایه پدرشون یااونوراب دارن باپول این مملکت عشق وحال می کنن یااین طرف نیومده پشت میزریاست می شینن.منم مثل تویه جوان تحصیل کرده ام.شب کار می کنم وروزهادرس می خونم تاخرج زندگیمون وشهریه دانشگاه رودربیارم. فرزندشهیدی رومی شناسم تواین روستااومده وداره راه پدرش روادامه میده،پدرباخونش ازاین مردم دفاع کرد.پسرباعلمش داره مردم رومداوا می کنه.دکتر مملکت زندگی شهروبهترین امکاناتش رو رهاکرده بامااینجازندگی می کنه!! اماهیچ وقت کسی ازاین هاحرفی نمی زنه!!!امثال این هاکه دارن تواین مملکت خالصانه زحمت می کشن وفحش هم می خورن زیادن!!این روستارودیدی!!!بااینکه چسبیده به تهران اماهیچ کس بهش توجه نداره!!فقط موقع انتخابات وگرفتن رای که می شه مسئولین یادمردم این محل میفتن قوشون کشان میان و۴تاعکس می گیرن وبعدخداحافظ.
چاییت روبخورمیخوام ببرمت یه جایی!!سهراب که درحال خوردن چایی بود.ناگهان به سرفه افتاد وب اتعجب پرسید:دیگه کجامیخوای منوببری؟!!!
علی اکبر خندیدوگفت:نگران نباش،جای بدی نیست. میخوام ببرمت پیش مردم این روستا تاازنزدیک شرایطشون روببینی.
وبعدازخوردن چایی باهم راه افتادند.علی اکبروارددالان شدوسهراب پشت سراوحرکت می کرد.بعدگذشتن ازچنددالان تاریک تودرتوبه یک سالن بزرگ رسیدندکه پربودازمیزکاروچوب وصدای اره!!!
سهراب پرسید:اینجادیگه کجاست؟!! علی اکبرگفت: اینجا کارگاه ماست.من ازبچه گی به چوب ومعرق کاری خیلی علاقه داشتم.مدتی دنبال کارگشتم دیدم کارپیدانمی شه هرجارفتم نشد.دیگه خسته شده بودم باخداعهدکردم اگرراهی جلوی پام بذاره ویه کسب وکاری راه بندازم دست جوونهای این روستاروهم بگیرم.خداکمک کردومن تونستم بامعرق کاری و ساخت انواع قاب وجاسوییچی وطراحی مبل و… درآمدخوبی بدست بیارم.پولش روصرف خریداین دم ودستگاه کردم.اینهام که می بینی مشغول کارن رفیق های دوران بچگی من هستن.بهشون یاددادم الان اونهاکارمی کنن وچندنفردیگه مون بازاریابی می کنیم و میفروشیم وخلاصه نونی میادسرسفره همه مون وزندگی مون رومیگذرونیم.مادرم هم باخانم های روستااونطرف کارگاه یه اتاق دارن وصنایع دستی درست می کنن. خلاصه همه داریم تلاش می کنیم تادستمون جلوی هرناکسی درازنشه.،خداهم برکتش روزیادمی کنه.روکردبه سهراب ودرحالی که دست روی شانه اوگذاشت گفت:مااینیم سهراب خان،نون بازومون رومیخوریم.
سهراب گفت:دمت گرم داداش بیشترازاین شرمنده ام نکن.
علی اکبرکه متوجه شرمندگی سهراب شده بودخواست بحث راعوض کندوگفت: خب چه خبرازتاریخ؟گفتی عاشق تاریخی؟
سهراب که کلافه بود،گفت:نه بابامن وچه به تاریخ ،اگرمی بینی خیلی تاریخ تاریخ می کنم بخاطراینکه آخرساله بتونم ازش نمره بگیرم.
علی اکبرگفت:عجب،یعنی بخاطرنمره میخواستی شکم منوسفره کنی تابیشترسوگولی حضرت استادبشی!!!!بابادست مریزاد!!!
من اون روزبااستادبحثم سراین بودکه ایشون گفت: تمام تمدن ایران باوروداسلام به یغمارفت وفراموش شد.هرکشوری که دین روکنارگذاشت پیشرفت کرد.
منم براش ازدانشمندان وسخنوران غربی مثال های مختلف آوردم نمونه اشاره کردم به آندلس که اونها هرچی داشتندازبرکت اسلام بود.
چیزی درباره آندلس خوندی؟ سهراب گفت:نه والله تاحالاحتی اسمش روهم نشنیده بودم اون روزکه بحثتون شدیه چیزهایی دستگیرم شد.
علی اکبرادامه داد:ببین این حرفهایی که می زنم تمامش مستندِ.توکتاب های خودشون نوشته شده.خودشون می گن:اگرحاکمیت هشت قرنه اسلام براسپانیانبود،هرگزاین کشورواردگردونه تاریخ تمدن نمی شد.این دوره،درحالی که اروپای همسایه، اسیر تیرگی جهل وعقب ماندگی بود،روشنایی خردوفرهنگ رابه آنجامنتقل کرد.
سهراب ازاینکه علی اکبرانقدردقیق جملات روکنارهم چیدتعجب کرده بودوگفت:عین جملاتش روازحفظ خوندی؟بابا ایول تودیگه کی هستی!!!
علی اکبردرحالی که می خندیدگفت:سهراب خان انقدراین کتاب روخوندم که ملکه ذهنم شده، دقت کردی به حرفم؟استادمدعی بود.دین مایه عقب ماندگیه!!!من گفتم:اونهاخودشون اعتراف دارن اروپاکه همسایه اسپانیابود درجهل وخرافه بودواسلام باعث رونق فرهنگ وعلم وخرد دراین کشورشد. خودشون می گن:که ماپیشرفت صنعت،علم پزشکی، تولیدآهن واستخراج طلا و..رومدیون اسلام وعمل به دستوراتش هستیم. دین مادینی هست که ازتنبلی به دورِ تمام تعالیمش عقلانی ومنطقیه!!!
کسی این هارونمی گه؟سعی می کنن تاریخ روانطورکه میخوان تحریف کنن!!!وضعیت بانوان روببین روزبه روزاسفناک ترمی شه!!! اسلام به زن شخصیت داد، اونهم توزمانه ای که زن رویاشیطان میدونستن یانجس.بعداین روزهایه عده بادروغ زن های مارو به اسم آزادی کشوندن وسط خیابون!!دیگه کسی بهشون نگاه انسانی نداره.شدن ابزارفروش محصول!!!این روبه پای اسلام می بندن یکی نیست ازشون بپرسه اگر مقصراسلامه پس چرااونهایی که تحت تعالیم اسلام بودن جایگاه اجتماعی بالایی دارن جزفرهیختگان هستن؟!!!
سهراب بادقت به حرف های علی اکبرگوش می کرد.
پرسید:خب آخرش چی شد؟ علی اکبرکه انگارزخمی از وجودش دهن بازکرده باشد آه عمیقی کشیدوگفت: دشمنان دیدن هیچ راهی برای نفوذ دراندلس وزمین زدن این کشورندارن جزاینکه اسلام روازشون بگیرن. نشستن طرح ریختن. جوون های اون کشور روبه سمت گناه تشویق کردند،بامسایل جنسی تحریکشون کردند،کم کم قبح گناه ریخته شد.محیط ازسلامت که خارج شد.نگاه هابه هم دیگه حیوانی شد.ارزش هاهم فرومی ریزه ودشمن به کشورشون مسلط می شه وبعداز ۸قرن شکوه وعظمت همه چیز رو مصادره می کنه به اسم خودش.بلایی که دارن سرایران هم میارن.
سالهاست طرح هاریختن،فقط وفقط برای اینکه اسلام روزمین بزنن.اعتقادات مردم که فروریخت وجای ارزش وضدارزش عوض شد،تیرخلاص رومی زنن.متاسفانه یه عده غرب زده که دستشون و منافعشون توجیب غربیاست به این مسائل دامن می زنن تازودتر اتفاق بیفته!!!
ایستادودستانش را سمت سهراب درازکردوگفت:اما من وتومال این کشوریم اب وخاک وناموس مون رودوست داریم.یه عده میخوان سرزمین ابااجدادی ماروازمون بگیرن وخرابش کنن بیاقول بده هرچقدرکه اونهابخوان خراب کنن ما ازنوع بسازیم واجازه ندیم آندلسی دیگه اتفاق بیفته!!!
سهراب دست علی اکبر راگرفت وگفت:جون داداش تاآخرش هستم.
به یکدیگرقول دادند هرکاری می توانند انجام دهند تاجلوی این اتفاق شوم رابگیرند.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طوفان واژه ها در 1397/03/14 ساعت 05:56:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |