سرنوشت دوخواهر

اكنون پس از آنكه همه چيز خاتمه يافت ، (حَسَناتْ) بر تخت خوشبختى خويش ، راحت نشسته بود و زندگى آينده اش را با خطوط و زواياى هماهنگى ترسيم مى كرد. حالا همه پراكنده شده بودند، پس از آنكه آرامش هميشگى [شوهر] براى حسنات پيدا شده بود، پس از كف زدنهاى ممتد، در حالى كه حسنات دور انگشتش ، حلقه نامزدى قهرمان آرزوهاى زيبايش بود.
اكنون كه حسنات پيوسته در انديشه اش تار و پود طلائى زندگى مشتركى را مى بافت ، زندگى سعادتبارى را كه در انتظارش بود.
اكنون كه همه به خانه ها بازگشته بودند و گاهى عروس و زمانى نامزدش را تحسين مى كردند.
اكنون كه چنين شد و آنچه از آن دشوارتر بود هم برايم پيش آمد، به اطاقم بر مى گردم تا اندوه و غم ، مرا از پاى در آورند.
آرى ، تنها و غريب به اطاقم باز مى گردم ، آيا چيزى دشوارتر از تنهائى روح هست ؟! در حالى كه ميان خانواده و دوستانم هستم خود را بيشتر از همه تنها مى بينم . آنها از من روگردان شدند به بهانه اينكه من سركشم ، خودشان را از من كنار مى كشند به خاطر اينكه به قول آنان من منحرفم .
ولى راستى آيا خود آنان گمراه نيستند؟ آيا اين خود گرفتگى و خشكى آنان انحراف نيست ؟ آيا اين افكار ارتجاعى و كهنه اى را كه آنان محور زندگى خود قرار دادند، گمراهى نيست ؟ آرى همه آنان گمراهند حتى (حَسَنات ) كه خيال مى كند براى خودش راه صحيحى را برگزيده و مى خواهد از خودش يك موجود مقدّس ملكوتى بسازد. حسنات هم گمراه و تك رو است ؛ زيرا ازدواج با كسى را پذيرفت كه اصلا او را نديده و با او آشنايى نداشته است . با كسى كه حتى حاضر نشد زحمت سفر را قبول كند و در جلسه عقد شركت نمايد و به همين اكتفا كرد كه پدرش را به جاى خودش بفرستد. چرا؟
براى اينكه آن مرد به قول حسنات ، مؤ من است . و براى اينكه او هم مثل حسنات عوضى و استثنايى است . و گرنه چرا دختران زيباى اروپا را گذاشت و در گوشه و كنار، در پى زنى مثل (حسنات ) رفت . اگر مى خواست ، مى توانست زيباترين و ثروتمندترين دختران را به دست آورد و هيچ چيز مانع او از اين كار نمى شد. او كه جوانى زيباست ، بله زيباست و وضع مادّى خوبى هم دارد. پس چه تك روى و عقده هاى روحى او را از دختران زيباى انگليسى منصرف كرد تا در پى دخترى مانند حسنات باشد؟ درست است كه حسنات هم دخترى زيباست و از نظر فرهنگى ، در سطح بالايى قرار دارد، ولى من از او بدم مى آيد و تصوّر نمى كنم كه حسنات بتواند از او بهره مند شود، اما او (نامزد) در هر حال عقده اى است . نه ،
هرگز حسنات با او خوشبخت نخواهد شد$
در اينجا گفتگوى (رحاب ) با خودش تمام شد، تصميم گرفت خودش را به چيزى مشغول كند، شروع كرد به خواندن داستانى از نوشته هاى (نجيب محفوظ)(1) اسم داستان چنين بود (هيچ چيز مهمّ نيست ) او مطالعه را شروع كرد در حالى كه همچنان كلمات نويسنده قصّه را تصديق مى نمود كه (هيچ چيز مهمّ نيست )؛ نه كرامت انسانى مهم است ، نه وجدان ، نه زندگى بعد از مرگ و نه … تا پاسى از نيمه شب گذشته ، به خواندن آن داستان كه براى او و امثالش نوشته شده بود، مشغول بود.
* * * * * *
(رحاب )، يك ساعت از صبح گذشته ، از خواب بيدار شد، با سنگينى از روى رختخوابش برخاست . صداى مادر و خواهرانش از اطاق مجاور به گوشش ‍ رسيد، به طرف آنها رفت در حالى كه سعى مى كرد بخندد، اوّل از همه ، چشمش ‍ به حسنات افتاد. او پيراهن خواب سفيدى به تن داشت و از صورتش خوشحالى و خوشبختى مى باريد كه قلب رحاب را به آتش كشيد و حسد، غيرتش را تحريك كرد، امّا او به هر صورت ، خوددارى كرده و خودش را طبيعى نشان داد، بعد رو به حسنات نمود و گفت : عروس خانم حالت چطوره ؟
حسنات :
خدا را شكر خوبم و اميدوارم كه بزودى عروسى تو را هم ببينم .
اين كلمات ، رحاب را برافروخته تر كرد و آتش غيرت و حسد را در درونش ‍ شعله ور نمود، با حالت تمسخر جواب داد: شايد مردى از قارّه آفريقا به خواستگارى من بيايد، همانطور كه فردى از اروپا به خواستگارى تو آمد، مثل اينكه اينجا مردى وجود ندارد.
حسنات نخواست با خواهرش بحث و دعوا كند، جواب داد: خداوند از همه بهتر مى داند كه كى خوب است .
رحاب از روى مسخره خنديد و گفت : امّا من مى دانم كه چگونه آينده ام را با دست خودم بسازم . من مثل تو نيستم كه با مردى كه هيچ چيز از او نمى دانم ازدواج كنم .
اينجا حسنات ديد كه لازم است از عقيده خودش دفاع كند، گفت : چطور مى گويى من هيچ چيز از او نمى دانم ، در حالى كه من همه چيز او را خوب مى شناسم ، همين كافى است كه او انسانى متدين باشد.
رحاب :
مگر دين ، همه چيز است ، تو هنوز بچه اى و متوجه نيستى ، مى ترسم وقتى واقعيت را دريابى كه وقت گذشته باشد…
حسنات :
منظورت از واقعيت چيست ؟
رحاب :
مثلا اينكه عروس در ايّام نامزديش بايد حتى يك ساعت هم از نامزدش جدا نباشد؛ زيرا هر آن ، ممكن است بين او با كس ديگرى رابطه اى برقرار شود نه مثل تو كه اينجا توى چهار ديوارى نشسته اى و مردى كه خودت را به او بخشيده اى هماغوش خوانندگان و رقّاصه هاست …
حسنات :
خواهرم ! متأسفم كه بگويم سخت در اشتباهى ، من خودم را به مردى كه هماغوش خواننده هاست ، نبخشيده ام ، (مصطفى ) مرد مؤ من و صادقى است . او حتى به صورت خوانندگان هم نگاه نمى كند و همين باعث شد كه با كمال ميل و رضا او را قبول كنم . هميشه مى دانم مصطفى ايمان و شخصيّتى دارد كه كار ناپسند نمى كند و من به او اعتماد كامل دارم ، چه اينكه پيشش باشم يا از او دور باشم . و همين ايمان و شخصيّت او، دژى است كه پيوسته همراه اوست ، چه در مكّه باشد و چه در پاريس .
رحاب خواست جواب حسنات را بدهد ولى مادرش بگو مگوى آنان را قطع كرد و گفت : كافى است ، كافى است ، خيلى از كارهاتان مانده و امروز ظهر ميهمان داريم .
اگر نق نق رحاب نبود، روزهاى حسنات با خوشى مى گذشت امّا براى رحاب ، گذشتِ روزها آرام و سنگين بود. چيزى كه رحاب را جدا ناراحت مى كرد اين بود كه حسنات را خوشبخت ببيند و سيل تهنيت و تبريكاتى را كه به سوى او مى آمد مشاهده كند.
يك هفته گذشت ، وقتى رحاب از محلّ كارش به خانه بر مى گشت ، ديد كه پُست چى درِ خانه شان را مى زند. او ديد كه داخل نامه ها، نامه اى است به اسم خواهرش حسنات ، نامه ،داراى مهر و تمبر كشور انگلستان بود. از اينجا فهميد كه نامه از طرف (مصطفى ) است . با دست لرزان نامه را گرفت و بى اختيار در كيفش ‍ پنهان كرد. بعد وارد خانه شد بدون اينكه درباره نامه چيزى بگويد. بعد از غذا با عجله به اطاق خودش رفت و آنجا از روى غيرت و حسد! نامه را گشود. خط زيباى نامه حكايت از شخصيت نويسنده آن مى كرد، شروع به خواندن نامه نمود:

 ادامه راازطریق دانلودفایل اصلی این کتاب بخوانید:

http://yon.ir/UK4tK

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.