طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
ساک سفربستم به قصدمشهدالرضا،صدای کبوترهای همسایه توجه ام راجلب کرد.پنجره رابازکردم.چشمم خورد به کبوتری سفیدباخال های قهوه ای،وچشمانی گردودرشت.
مهرش عجیب به دلم نشست.دیدنش مرابه یاد کبوتران حرم انداخت.خطاب به اوگفتم: هان ای کبوتر، توچرابی تابی؟! توکه پرپرواز داری توچرا ازوصل یار محرومی؟!! دلت می خواهددراین سفرهمراه من باشی؟!!
درپوست خودنمی گنجیدم.لحن کلامم بااو سرشار ازشوق دیداریاربود.گویی می خواستم رفتن خودم رابه رخش بکشم?مثلامن طلبیده شدم وتوکه پرپرواز داشتی ماندگارشدی!!
چشم درچشمانم دوخته بود.یک لحظه احساس کردم اشکی ازگوشه چشمش چکید.وسرش رادربالهایش فروبرد.دلم لرزید،نکندازحرفم رنجیده باشد.
وقت نداشتم بیشتربااوبگذرانم.بایدبه کارهایم می رسیدم پنجره رابستم،وبه سراغ ساکم رفتم.هرچه راکه فکرمی کردم درسفرنیازدارم برداشتم.وساعتی بعد سوارماشین شده خودرابه ترمینال رساندم.انقدرشوق زیارت مولاراداشتم که متوجه نبودم چطورمسیر راطی کردم.
بعدازطی کردن کیلومترها وساعت هابلاخره به دیار یار رسیدیم.شوق زیارت اجازه نداد اول به هتل بروم. باخودگفتم: میرم سلامی عرض می کنم وروحی چاق می کنم وبعدبرمی گردم هتل خستگی درمی کنم.
ساکم رابه امانت هتل سپردم وراهی حرم شدم. باوجوداینکه ازهتل تاحرم راهی نبودولی برای من که درشوق زیارت مولامی سوختم فرسنگ هابه حساب می آمد.قدم هاراتندترکره بلکه این مسیرسریع تر تمام شود ومن به آغوش گرم مولایم پناهنده شوم.
مدتی بعد ازبست شیخ طوسی روبه روی حرم ایستادم وازطرف تمام کسانی که نائب الزیاره شان بودم.خدمت آقاسلام کردم.اذن ورود خواستم ودرحالی که به پهنای صورت اشک می ریختم ودعای اذن ورود رامی خواندم صدای بال زدن کبوتری توجه ام راجلب کرد.
سری چرخاندم چیزی ندیدم.دلم می خواست کبوترحرم آقایم راببینم وبرایش دانه بریزم وبخواهم نزدمولابرایم دعاکند.درهمین افکاربودم که کبوتری سفیدباخال هایی قهوه ای روی پرش وچشمی گرد ودرشت جلوی پایم نشست.
چشم درچشمانم دوخت.نگاهش آشنابود.ناگهان فکری به سرم زدولی بعیدبود.یعنی اوکبوترهمسایه مابود؟!مگرمی شود؟! چطورخودرا به اینجارسانده؟!! کبوترشروع به قدم زدن کردچندقدمی برداشت و پر کشید سوی گنبدطلایی آقا.باچشمانم اورادنبال می کردم. باورش سخت بود.اما او آمده بود.حسی در درونم می گفت خودش است.نگاهش قدم زدنش وپرکشیدنش به سوی گنبدطلایی مولا،فقط یک حرف داشت.وآنهم اینکه برای رسیدن به کوی دوست دوبال پرواز وکمی همت کافی است.چیزی که من نداشتم? انقدر درزندگی شخصی وفراز ونشیبش غرق بودم که بال پروازی برایم نمانده بود. پاهایم سست شد.به حالش غبطه خوردم ازاینکه او کبوترحرم مولاشده ومن هنوزکبوتردلم بال پرواز ندارد.
درهمان حال،به حال زار خودمی نالیدم که ناگهان باصدای تلفن همراهم به خودآمدم.وای خدای من خبری ازحرم نبود،ومن کنج اتاقم درحالی که عکس حرم آقارا دردست گرفتم چشمانم سنگین شده بود. تلفن یک بند زنگ می خورد.ومن ناراحت ازدست تماس گیرنده.ای کاش کمی دیرتر زنگ می زد.تا لااقل یک دل سیر زیارت می کردم.آن هایی که این روزها هوای حرم دارند.حالم رابهترمیفهمند. بدنم سست شده بود.فکراینکه کبوترهمسایه به جمع کبوتران حرم پیوست ومن نه تنهاحرم نرفتم بلکه کنج خانه کز کرده بودم،عذابم می داد.
فردی که پشت خط بوددست بردارنبود.مدام تماس می گرفت.گوشی رابرداشتم. دوستم بود اولش کلی غرغرکرد وبعدگفت:یه خبرفوری دارم جواب فوری هم میخوام.
کلافه بودم حوصله شوخی نداشتم.بابی حوصلگی گفتم:خواهشااذیت نکن امروز ازاون روزهاست که حوصله ندارم. گفت:مطمئنم باشنیدن حرفم حالت سرجاش میاد.کاروان ماجای خالی داره.دوروز دیگه میلادآقاست.اگرمیای باروبندیلت روببندعصری حرکت می کنیم.تاشب میلادحرم باشیم.نگران هزینه اش هم نباش.پرداخت شده.فقط بگومیای؟!!
نمی توانستم نفس بکشم.وای خدای من بهترین خبرعمرم بود.منو حرم،آنهم شب میلادآقاجانم. مگه می شدگفت:نه!! گفتم:باسرمیام.باجان ودل میام.مگه می شه آقام بطلبه ومن نیام.?
درثانیه ساک سفربستم وعازم حرم مولاشدم.
درجوارملکوتی آقاعلی بن موسی الرضا(علیه السلام) دعاگوی شماهستم.
✍به قلم طوفان واژه ها
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طوفان واژه ها در 1397/05/03 ساعت 12:36:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |