طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
نیمه شب هشتم محرم بود. اهل حرم تشنه بودند. امام فرمان پرکردن مشک ها راصادر کرد. عباس علیه السلام باسی سواره وبیست پیاده راهی نهر فرات شد.
عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان دشمن فریاد زد شما کیستید؟ یکی از یاران حسین علیه السلام به نام «هلال بن نافع» جواب داد:«من پسر عموی تو هستم، آمدهام از این آب فرات بیاشامم. »
- بیاشام گوارایت باشد.
-وای بر تو آیا به من میگویی آب بنوش، ولی حسین علیه السلام و اهل بیتش تشنه باشند؟
-راست میگویی، ولی به ما فرمان داده اند که ناگزیر به اجرای آن هستیم، تا نگذاریم آب به حسین علیه السلام و یارانش برسد.
هلال به سخن او اعتنا نکرد و به یاران خود فرمان دادکه وارد شریعه شوند. درگیری شدیدی رخ داد.یاران امام دودسته شدند. گروهی درحال پرکردن مشک ها وگروهی درحال جنگ ومحافظت ازمشک ها.عباس مشک هارابه خیمه رساند. یاران بدون هیچ صدمه ای بازگشتند.
ظهرتاسوعا رسید.کودکان واهل خیام تشنه اند.ناله شان ازفرط تشنگی بلندشد.امام عباس را درپی آب فرستاد. عباس این بارهم به میدان رفت. کسی راجرات رویارویی با اونبود. حیدروار رجز می خواند و صف دشمنان را تارومارمی کرد.
یاران به آب رسیدند. مشک ها پرشد. به سلامت به خیمه ها بازگشتند.
دشمن محاصره راتنگ ترکرد. به نزدیکی خیمه ها رسیدند. حکومت ری اهرم فشار عمرسعدبود. فرمان آمده بود.اگر محاصره راتنگ نکنی فرماندهی راازدست خواهی داد. فشار برحسین(علیه السلام) پل رسیدن به جاه ومقام بود.
شب عاشورابود. امام برای رازونیاز مهلت خواست.
امام یارانش راجمع کرد. فرمودبیعت راازشمابرداشتم. هرکس درتاریکی شب دست یکی رابگیردوبرود.
عباس (علیه السلام)قاطع گفت:مادل بسته توییم.هرگزازتوجدانمی شویم.ویاران دیگر چنین کردند.آن شب خالصانه وعارفانه صبح شد.
روز عاشورا،روزعمل،روز جهاددربرابرکفرونفاق فرارسید. امام ویارانش برای احیاے حق وسنت رسول الله می جنگیدند.
ابتدا یاران امام غیربنی هاشم به میدان رفتند.عباس علیه السلام برادرانش رابه میدان فرستاد.تا صبرداغ برادر راتجربه کند. درگیری شدت گرفت.یاران شهید شدند.
عباس است وخون علیست در رگ او.اذن رفتن به میدان میخواهد.تاصف دشمن رابشکافد.امام اشک می ریزد. عباس که برود خیمه ها غارت می شود. دیگرکسی حرمت حرم الله رانگه نمیدارد.
امام می خواهدکه اومشکی آب به خیمه برساند.عباس علیه السلام راهی فرات می شود.همچون شیری که دربیشه زار درپی طعمه باشد.کسی را یارای مقاومت درمقابلش نبود. به فرات می رسد. مشتی آب برمیدارد. حیاءمی کند ازخوردنش.مشک هارا پرمی کند. به راه می افتد.
دشمن می داند به تنهایی حریف اونمی شوند.گروهی حمله می کنند. لب تشنه،خستگی، امان سقارابریده. درچشم برهم زدنی تیرهای دشمن در زره عباس لانه می کند.
مشک را به سینه نزدیک کرد.سواربراسب می تاخت. محاصره شدت گرفت. دو دستش را قطع کردند.مشک رابه دندان گرفت. گویی صدای ناله العطش کودکان رامی شنید.درمرام او کودکان حسین(علیه السلام) بایدسیراب شوند.
یکی چشم اورا ودیگری مشک راهدف قراردادند.آب مشک برزمین می ریخت. گویی اشک عباس همچین. روی نگاه کردن درچشمان طفلان حسین علیه السلام رانداشت.
تکیه گاهی نداشت. ازاسب باصورت به زمین خورد. عباس شهیدشد. عمودخیمه حسین به زمین افتاد. امام خودرا به برادر رساند.سرش رادرآغوش گرفت.
خبرشهادت عباس به خیمه هارسید. کودکان انگشت حسرت به دهان گزیدند.
بابا بگو عمو برگرده!! ما آب نمی خواییم.
گویا درنبودعموفهمیده بودندچه چیزانتظارشان رامی کشد.
#به_قلم_طوفان_واژه_ها
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طوفان واژه ها در 1397/06/21 ساعت 12:44:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |