موضوع: "حمایت ازکالای ایرانی"

نقش اقتصاددرحفظ سلامت جامعه

با توجه به اثري كه فعاليت‌هاي اقتصادي، در حفظ سلامت و تداوم پيشرفت جامعه و تحقق هدف‌هاي فردي و اجتماعي دارد، در همه جوامع به اقتصاد و مسائل مربوط به آن، اهميت بسياري داده مي‌شود. بر اساس برخي بررسي‌هاي جامعه شناختي، نهاد اقتصاد در برخي كشورها به اندازه اي از جايگاه والايي در مقايسه با ديگر نهادهاي اجتماعي برخوردار است كه از آن به عنوان زيربنا و اصل ياد مي‌شود و ديگر نهادهاي اجتماعي، فرع و روبنا به شمار مي‌آيند و بازتابي از نهاد اقتصاد هستند.

است چنين برداشتي در جهان بيني حاكم برآن جوامع ريشه دارد؛ يعني از نوع نگرش نظام فكري و اعتقادي آنها به انسان و جهان هستي و روابط آن دو سرچشمه مي‌گيرد. در نظام اقتصادي همه مكاتبي كه در مباني فكري و فلسفي آنها براي انسانيت انسان، در مقابل جنبه حيواني او اصالتي قائل نيستند، چنين تلقي و برداشتي به چشم مي‌آيد. 

در آموزه‌هاي اسلامي، با وجود اينكه نظام اقتصاد از جايگاه بسيار مهمي برخوردار است، ولي چنين برداشتي از آن وجود ندارد. ميان روح جامعه و اندام آن، يعني ميان نهادهاي معنوي و نهادهاي مادي آن چنان رابطه اي برقرار هست. همان گونه كه سير تكامل فرد به سوي آزادي و استقلال و حاكميت بيشتر روح است، سير تكاملي جامعه نيز چنين است؛ يعني جامعه انساني هر اندازه متكامل تر بشود، حيات فرهنگي استقلال و حاكميت بيشتري بر حيات مادي آن پيدا مي‌كند». [۱]

بر اساس آنچه بيان شد، در همه جوامع، از جمله در جامعه اسلامي، توجه به اقتصاد اهميت فوق العاده اي دارد. البته با اين تفاوت كه در برخي جوامع، نهاد اقتصاد، زيربنا و اصل دانسته شده است، ولي در اسلام، اقتصاد، زمينه و بستر و وسيله رشد و تعالي انسانيت انسان معرفي مي‌شود. اسلام با هدف قرار دادن ثروت، مخالف است و با چنين كاري مبارزه مي‌كند. خداوند در قرآن مي‌فرمايد: 

زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِك مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ. (آل عمران: ۱۴) 

محبت امور مادي از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسب‌هاي ممتاز و چارپايان و زراعت در نظر مردم زيبا جلوه داده شده است. اينها سرمايه‌هاي زندگي پست (مادي) است و سرانجام نيك نزد خداوند است. 

خداوند در آيه اي ديگر چنين مي‌فرمايد: 

كلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَي أَن رَّآهُ اسْتَغْنَي. (علق: ۶ و۷) 

چنين نيست [كه شما مي‌پنداريد. ] به يقين، انسان طغيان مي‌كند از اين كه خود را بي نياز ببيند. 

برخي افراد بدون توجه به معناي حقيقي اين گونه آيات، گمان كرده اند در آيه اول، اصلِ علاقه به زن و فرزند و ثروت و در آيه دوم، برخورداري از امكانات مادي، نكوهش شده است. هر دو آيه و ديگر آيات و روايات شبيه به اين دو آيه، هدف و اصل قرار گرفتن اين امور را نكوهش كرده اند، وگرنه بهره برداري از اين امور در راه كمال و رشد و تعالي، مذموم نيست، بلكه در آيات و روايات فراواني بر آن تأكيد شده است. از آن جهت كه رشد و تعالي معنوي انسان بدون برخورداري از نظام اقتصادي سالم ميسر نيست، در آموزه‌هاي ديني با تعابير گوناگوني به ضرورت رسيدگي و سامان بخشيدن به امور اقتصادي، سفارش شده است. براي نمونه، مطالبي كه در آيات و روايات، در زمينه اموري چون جايگاه و اهميت مال و ثروت، ضرورت كسب مال، تعاون و انفاق، اجراي عدالت، فضيلت كار و كارگر، تدبير معيشت، فقرزدايي، نكوهش اسراف و تبذير و مال دوستي، ضرورت حفظ استقلال همه جانبه جامعه اسلامي و نكوهش وابستگي، تلاش براي اقتدار جامعه اسلامي و ده‌ها موضوع ديگر وارد شده است، به خوبي از ضرورت اهتمام همه جانبه به موضوع اقتصاد و فعاليت‌هاي مربوط به آن حكايت دارد. 

همواره اساسي ترين گام در فعاليت‌هاي اجتماعي، توجه به نظام اقتصادي و اجراي احكام و مقررات مربوط به آن است؛ زيرا از اين رهگذر، بستري مناسب براي تشكيل و رشد ديگر نهادهاي اجتماعي، اعم از فرهنگي، اعتقادي و سياسي و… فراهم مي‌شود. ازاين رو، در همه برهه‌هاي تاريخي، وقتي رهبران اجتماعي درصدد ايجاد اصلاحات اساسي در جامعه برآمده اند، اولويت را به حق، به نظام اقتصادي داده اند. پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي نيز چه در مرحله تدوين قانون اساسي و چه در اجراي سياست‌هاي كلان راهبردي، همواره اقتصاد اسلامي از جايگاه ويژه اي برخوردار بوده است. [2]

———-

[۱]: مرتضي مطهري، مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي، صص ۱۳ ۱۵.

[2]:رضي سيدنژاد، صادق سيد نژاد.توليد ملي، كار و سرمايه از منظر آموزه‌هاي ديني،صص۱۲_۱۴

آندلسی دیگردرراه است...

?بررسی وضعیت ایران ازلحاظ علمی ودانشگاهی واشتغال و…?

تازه وارداین دانشگاه شده بود، شناختی نسبت به محیط ودانشجوها نداشت،ازاولین برخورد بااستاد تاریخ خاطره خوبی درذهنش نبود، اما چاره ای نداشت می بایست این یک ترم را هم میگذراند.

پله های دانشگاه رایکی پس ازدیگری طی کرد. واردکلاس شد.دانشجوها نشسته بودند. اوهم نشست.صدای پای استادتوجه شان راجلب کرد.چند ثانیه بعداستاددرچارچوب در ظاهر شد.همه به احترامش تمام قدایستاده بودند. استادگفت:بفرماییدبنشینید.بعدسلام واحوال پرسی، نگاهی به جمع دانشجوها انداخت گویا دنبال شخصی می گشت ووقتی اوراپیداکرد بالحن قابل توجهی درس راشروع کرد.

علی اکبرساکت بود.واستادهرچه تلاش کرد باحرف هایش اوراتحریک کندتا واردبحث شود،بی فایده بود. 

یک ساعت بعدزنگ به صدادرآمد وکلاس تمام شد. علی اکبر درحال جمع کردن وسایلش بود که ضربه ای محکم به کتفش اورابه خودآورد. وقتی برگشت دید جمعی ازدانشجویان باحالتی عصبانی به اوخیره شده اند.

علی اکبردرحالی که دستش روی شانه اش بود با چهره ای پرازابهام پرسید:اتفاقی افتاده؟

یکی ازآن جمع عربده کشان گفت:هی درست صحبت کن!!!مثل اینکه نمی خوای آدم بشی خودم آدمت می کنم!!!

علی اکبر که تمام تلاشش رامی کردآرامش خود راحفظ کند،گفت:خب دوستان من نمیدونم چکارکردم که شما انقدرناراحت هستید.لزومی به توهین نیست اگرحرفی هست بگیدمنطقی حلش می کنیم.

سهراب اشاره به بقیه کردوگفت:کناربرید.ببین بچه جون این دانشگاه بزرگترداره.بزرگترشم ماییم. استادی که خیلی خاطرش رومیخواییم دلش ازدست توشکارِ. مخلص کلام آخرین بارت باشه حرف روی حرف ایشون میاری!!!!

علی اکبر گفت:من که به ایشون جسارت نکردم. امروز هم که اصلادرکلاس صحبتی نداشتم.

سهراب گفت:علت اینکه الان نفس می کشی همینه!!!امروزباخودم ورفقاقرارگذاشته بودیم اگرمثل جلسه قبل پات روازگلیمت درازترکردی خودمون روپیشونیت تاریخ روبنویسیم. تاابدودهریادت بمونه!!!

وهمه باهم خندیدن.علی اکبرسری چرخاند ودرحالی که بندکیفش رابه دوشش می گذاشت گفت:سهراب خان شماچقدرتاریخ خوندی؟ظاهراعاشق تاریخی که اینطورسینه چاک کردی برای استاد.

سهراب گفت:من عاشق تاریخم وعشقم استادِ حرفیه؟

علی اکبرگفت:ببین برادرمن،من وشماکه باهم دشمن نیستیم.صحبت منو واستادهم بحث بین استادو شاگردبوده،منِ دانشجواگربحث نکنم که یادنمی گیرم.درضمن شماکه خوب تاریخ روخوندی وعاشقش هستی حتمامیدونی مرام سهراب جوانمردی بود.

سهراب ودارودسته اش هرچه تلاش کردندکه باعلی اکبردرگیرشوند.علی اکبربامتانت وآرامش جوابشان رامی دادومانع درگیری می شد.

سهراب باخودفکرکرداز طریق توهین به خانواده اش واردشودشایداینطوری باآنها درگیرشود وآنها بتوانندبه اهدافشان برسند. بنابراین گفت:توچی میفهمی ماچی می گیم؟امثال توکه باسهمیه وارد دانشگاه شدیدو با اسم ورسم باباتون عشق وحال می کنیدومملکت زیرپاتونه،شماهاکه درد نمره ومدرک ندارید. داشته نداشته،پشت میزید.

علی اکبرباشنیدن این حرف دست سهراب را گرفت ومحکم کشیدکه باخودببرد.

دارودسته سهراب حمله کردندسمت علی اکبر تادعوا راه بیندازد که سهراب گفت:چیه رم کردی!!! منوکجامی بری!!!

علی اکبرباهمان متنانت وآرامش جواب داد: مگه نمی خوای زندگی عیونی منوببینی؟مگه نگفتی مملکت زیرپای من وامثال منه؟

سهراب درحالی که دستش روازدست علی اکبر جدامی کردگفت:خب گفتم مگه دروغه؟حالاکه چی؟

علی اکبرگفت:می خوام ببرمت تازندگی اشرافی من روازنزدیک ببینی.

سهراب که بدش نمی اومدسرازکارعلی اکبر دربیاورد گفت:بچه می ترسونی؟میخوای منوباخودت ببری وبعدزنگ بزنی برادرهابیان سرم روبکنن توگونی؟

همه باهم خندیدن.علی اکبراین بارباعصبانیت گفت: مردنیستی اگرپای حرفت نمونی!!! تواز زندگی من چی میدونی؟پس بامن بیاتاخودم بهت نشون بدم.

بعدکلی اصراروانکاراطرافیان، سهراب وعلی اکبرسوار برموتورراهی خانه اوشدند.هرچه رفتندنمی رسیدند، سهراب گفت:امیدوارم کلکی توکارت نباشه!!معلومه می خوای منوکجاببری؟

علی اکبرگفت:فقط بشین وتماشاکن.واردجاده فرعی شدندتمامش خاکی بود. 300متری راکه طی کردند علی اکبرجلوی یک خانه ای که شباهتش بیشتربه خانه خرابه بودتامسکونی موتور رانگه داشت.

سهراب که ازته صدایش پیدابود نترسیده است گفت: من به تو اعتمادکردم معلومه منو کجاآوردی؟ علی اکبر درحالی که سوئیچ رااز موتورش برمیداشت گفت:مگه نمی خواستی خونه اشرافی من روببینی؟اینم خونه ما؟!!

سهراب گفت:اینجا؟!!بروباباخودت رومسخره کن.علی اکبردر رابازکردوازسهراب خواست وارد حیاط شود و یاالله گویان اورابه اتاقی تاریک برد.

خانه به حدی متروکه بودکه در اتاقش بدون روشنایی لامپ نمی شدچیزی رادید.دیوارهای خانه انقدرترک داشت که می شد سوزسرمارا حس کرد.رنگ دیوار پوسته پوسته شده بود

وانگار سالهاست کسی آنجازندگی نکرده است.علی اکبرگفت:خوب سهراب خان خوش اومدی اینم خونه اشرافی ما،تاتویکم استراحت کنی منم برم چایی آماده کنم واب استخر روبرات ملایم کنم تابری ابی به تن بزنی. سوناوجکوزی وهرچی دلت بخواد اینجاپیدامی شه!!!سهراب که مستاصل شده بودونمی دانست بایدچه بگویدسرش راپایین انداخت وگفت:مسخره ام نکن.هنوز باورش برام سخته توهمچین جایی زندگی می کنی!!!

علی اکبردرآشپزخانه مشغول آماده کردن چایی بود. سهراب به دنبال او واردآشپزخانه شد.اتاق های تودرتو ویک سالن پذیرایی بزرگ، وبعدآشپزخانه.جای بدی نبودولی تعمیرات نیازداشت تابشود آن راخانه نامید.

سهراب روکردبه علی اکبروگفت: چرا تعمیرش نمی کنید؟

علی اکبرگفت:تعمیرات پول میخواد!!!سهراب گفت:مگه بنیادشهیدبه شما سهمیه نمیده؟!!علی اکبریه نگاه معنا داری به اوکردو گفت: بنیادشهید؟چرابایدبه ماسهمیه بده؟ماخانواده شهیدنیستیم.پدرمن معلم همین روستابود. آخرش هم جونش روتوهمین مسیرازدست داد.من از6سالگی سایه پدر روسرم نبود،به نازم به مادرم که نگذاشت کمبودپدر رواحساس کنم.

سهراب که انگارسقف آسمان روی سرش ریخته باشد ازشدت شرمندگی نمی دانست چه بگوید: زیرلب به خودبدوبیراه میگفت وسرزنش می کردکه چراتحقیق نکرده حرف های استاد راقبول کرده،خداروشکرمی کردکه ناغافل بلایی سرعلی اکبرنیاورده!!!درافکارش غوطه وربودکه باصدای استکان چایی دردستان علی اکبربه خودش آمد.

علی اکبرلبخندزنان استکان چایی راجلوی پای سهراب گذاشت وکنارش نشست وگفت:خوب سهراب خان درچه حالی؟!! دیدی کلاغه چاخان کرده!!! یک هیچ به نفع من.بعدخوردن چایی علی اکبرگفت:چی شد فکرکردی من فرزندشهید هستم؟

سهراب گفت:آخه خیلی رفتاراتوکشیده داری، تو دانشگاه مسئولین همش تعریفت رومی کنن،درست هم که خوب بود،حسابی رومخ بودی!!!بعدبحث با استاد.یه روزکه منودیددرباره تویه چیزهایی گفت.

علی اکبرخندیدوگفت:این هادلیل می شه برای اینکه به نتیجه برسی یه نفرفرزندشهیده؟نفس عمیقی کشید وگفت:برادرمن شهداخیلی حق دارن گردن ما،نگاه به اوضاع الان نکن،بیا منصفانه به قضیه نگاه کنیم.همه مون می دونیم وضع اقتصادی این مملکت واوضاع آشفته زندگی مردم فقط بخاطربی کفایتی یه عده مسئول ازخدابی خبره!!وگرنه شهداکه ازجونشون گذشتن تایک کف دست خاک دست دشمن ندن. الان مابجای اینکه دق ودلی مون روسرخانواده شهدا خالی کنیم بایدفریادمون روسرژن های برترهمیشه مدعی بزنیم.که زیرسایه پدرشون یااونوراب دارن باپول این مملکت عشق وحال می کنن یااین طرف نیومده پشت میزریاست می شینن.منم مثل تویه جوان تحصیل کرده ام.شب کار می کنم وروزهادرس می خونم تاخرج زندگیمون وشهریه دانشگاه رودربیارم. فرزندشهیدی رومی شناسم تواین روستااومده وداره راه پدرش روادامه میده،پدرباخونش ازاین مردم دفاع کرد.پسرباعلمش داره مردم رومداوا می کنه.دکتر مملکت زندگی شهروبهترین امکاناتش رو رهاکرده بامااینجازندگی می کنه!! اماهیچ وقت کسی ازاین هاحرفی نمی زنه!!!امثال این هاکه دارن تواین مملکت خالصانه زحمت می کشن وفحش هم می خورن زیادن!!این روستارودیدی!!!بااینکه چسبیده به تهران اماهیچ کس بهش توجه نداره!!فقط موقع انتخابات وگرفتن رای که می شه مسئولین یادمردم این محل میفتن قوشون کشان میان و۴تاعکس می گیرن وبعدخداحافظ.

چاییت روبخورمیخوام ببرمت یه جایی!!سهراب که درحال خوردن چایی بود.ناگهان به سرفه افتاد وب اتعجب پرسید:دیگه کجامیخوای منوببری؟!!! 

علی اکبر خندیدوگفت:نگران نباش،جای بدی نیست. میخوام ببرمت پیش مردم این روستا تاازنزدیک شرایطشون روببینی. 

وبعدازخوردن چایی باهم راه افتادند.علی اکبروارددالان شدوسهراب پشت سراوحرکت می کرد.بعدگذشتن ازچنددالان تاریک تودرتوبه یک سالن بزرگ رسیدندکه پربودازمیزکاروچوب وصدای اره!!!

سهراب پرسید:اینجادیگه کجاست؟!! علی اکبرگفت: اینجا کارگاه ماست.من ازبچه گی به چوب ومعرق کاری خیلی علاقه داشتم.مدتی دنبال کارگشتم دیدم کارپیدانمی شه هرجارفتم نشد.دیگه خسته شده بودم باخداعهدکردم اگرراهی جلوی پام بذاره ویه کسب وکاری راه بندازم دست جوونهای این روستاروهم بگیرم.خداکمک کردومن تونستم بامعرق کاری و ساخت انواع قاب وجاسوییچی وطراحی مبل و… درآمدخوبی بدست بیارم.پولش روصرف خریداین دم ودستگاه کردم.اینهام که می بینی مشغول کارن رفیق های دوران بچگی من هستن.بهشون یاددادم الان اونهاکارمی کنن وچندنفردیگه مون بازاریابی می کنیم و میفروشیم وخلاصه نونی میادسرسفره همه مون وزندگی مون رومیگذرونیم.مادرم هم باخانم های روستااونطرف کارگاه یه اتاق دارن وصنایع دستی درست می کنن. خلاصه همه داریم تلاش می کنیم تادستمون جلوی هرناکسی درازنشه.،خداهم برکتش روزیادمی کنه.روکردبه سهراب ودرحالی که دست روی شانه اوگذاشت گفت:مااینیم سهراب خان،نون بازومون رومیخوریم.

سهراب گفت:دمت گرم داداش بیشترازاین شرمنده ام نکن.

علی اکبرکه متوجه شرمندگی سهراب شده بودخواست بحث راعوض کندوگفت: خب چه خبرازتاریخ؟گفتی عاشق تاریخی؟

سهراب که کلافه بود،گفت:نه بابامن وچه به تاریخ ،اگرمی بینی خیلی تاریخ تاریخ می کنم بخاطراینکه آخرساله بتونم ازش نمره بگیرم.

علی اکبرگفت:عجب،یعنی بخاطرنمره میخواستی شکم منوسفره کنی تابیشترسوگولی حضرت استادبشی!!!!بابادست مریزاد!!!

من اون روزبااستادبحثم سراین بودکه ایشون گفت: تمام تمدن ایران باوروداسلام به یغمارفت وفراموش شد.هرکشوری که دین روکنارگذاشت پیشرفت کرد.

منم براش ازدانشمندان وسخنوران غربی مثال های مختلف آوردم نمونه اشاره کردم به آندلس که اونها هرچی داشتندازبرکت اسلام بود.

چیزی درباره آندلس خوندی؟ سهراب گفت:نه والله تاحالاحتی اسمش روهم نشنیده بودم اون روزکه بحثتون شدیه چیزهایی دستگیرم شد.

علی اکبرادامه داد:ببین این حرفهایی که می زنم تمامش مستندِ.توکتاب های خودشون نوشته شده.خودشون می گن:اگرحاکمیت هشت قرنه اسلام براسپانیانبود،هرگزاین کشورواردگردونه تاریخ تمدن نمی شد.این دوره،درحالی که اروپای همسایه، اسیر تیرگی جهل وعقب ماندگی بود،روشنایی خردوفرهنگ رابه آنجامنتقل کرد.

سهراب ازاینکه علی اکبرانقدردقیق جملات روکنارهم چیدتعجب کرده بودوگفت:عین جملاتش روازحفظ خوندی؟بابا ایول تودیگه کی هستی!!!

علی اکبردرحالی که می خندیدگفت:سهراب خان انقدراین کتاب روخوندم که ملکه ذهنم شده، دقت کردی به حرفم؟استادمدعی بود.دین مایه عقب ماندگیه!!!من گفتم:اونهاخودشون اعتراف دارن اروپاکه همسایه اسپانیابود درجهل وخرافه بودواسلام باعث رونق فرهنگ وعلم وخرد دراین کشورشد. خودشون می گن:که ماپیشرفت صنعت،علم پزشکی، تولیدآهن واستخراج طلا و..رومدیون اسلام وعمل به دستوراتش هستیم. دین مادینی هست که ازتنبلی به دورِ تمام تعالیمش عقلانی ومنطقیه!!!

کسی این هارونمی گه؟سعی می کنن تاریخ روانطورکه میخوان تحریف کنن!!!وضعیت بانوان روببین روزبه روزاسفناک ترمی شه!!! اسلام به زن شخصیت داد، اونهم توزمانه ای که زن رویاشیطان میدونستن یانجس.بعداین روزهایه عده بادروغ زن های مارو به اسم آزادی کشوندن وسط خیابون!!دیگه کسی بهشون نگاه انسانی نداره.شدن ابزارفروش محصول!!!این روبه پای اسلام می بندن یکی نیست ازشون بپرسه اگر مقصراسلامه پس چرااونهایی که تحت تعالیم اسلام بودن جایگاه اجتماعی بالایی دارن جزفرهیختگان هستن؟!!!

سهراب بادقت به حرف های علی اکبرگوش می کرد.

پرسید:خب آخرش چی شد؟ علی اکبرکه انگارزخمی از وجودش دهن بازکرده باشد آه عمیقی کشیدوگفت: دشمنان دیدن هیچ راهی برای نفوذ دراندلس وزمین زدن این کشورندارن جزاینکه اسلام روازشون بگیرن. نشستن طرح ریختن. جوون های اون کشور روبه سمت گناه تشویق کردند،بامسایل جنسی تحریکشون کردند،کم کم قبح گناه ریخته شد.محیط ازسلامت که خارج شد.نگاه هابه هم دیگه حیوانی شد.ارزش هاهم فرومی ریزه ودشمن به کشورشون مسلط می شه وبعداز ۸قرن شکوه وعظمت همه چیز رو مصادره می کنه به اسم خودش.بلایی که دارن سرایران هم میارن.

سالهاست طرح هاریختن،فقط وفقط برای اینکه اسلام روزمین بزنن.اعتقادات مردم که فروریخت وجای ارزش وضدارزش عوض شد،تیرخلاص رومی زنن.متاسفانه یه عده غرب زده که دستشون و منافعشون توجیب غربیاست به این مسائل دامن می زنن تازودتر اتفاق بیفته!!!

ایستادودستانش را سمت سهراب درازکردوگفت:اما من وتومال این کشوریم اب وخاک وناموس مون رودوست داریم.یه عده میخوان سرزمین ابااجدادی ماروازمون بگیرن وخرابش کنن بیاقول بده هرچقدرکه اونهابخوان خراب کنن ما ازنوع بسازیم واجازه ندیم آندلسی دیگه اتفاق بیفته!!!

سهراب دست علی اکبر راگرفت وگفت:جون داداش تاآخرش هستم.

به یکدیگرقول دادند هرکاری می توانند انجام دهند تاجلوی این اتفاق شوم رابگیرند.

زنده بادکارگرایرانی

#جهیزیه_من

درخانه ماهمه مرابه یک دنده بودن میشناختند ومی دانستندسرمسائلی که به آن اعتقادراسخ دارم بااحدی رو دربایستی ندارم.ازروزاول باجناب همسرمذاکرات مفصلی درباره خرید لوازم زندگی انجام داده بودم واز جانب اوخیالم راحت بودکه بامن هم عقیده است، فقط می ماندخانواده محترم که می بایست شش دانگ حواسم را جمعشان می کردم که مبادااجناس خارجی درجهازم پیداشود. ?
بگذریم ازاینکه مرامسخره می کردند ومی گفتند: فعلا کله ات داغه رفتی سر زندگیت دیدی بعدیه مدت ازکارافتادن یادت میاریم!!! ?
من هم که همیشه جوابی درآستین داشتم لبخندمی زدم و می گفتم:اولا فدای سرکارگر ایرانی،لااقل اگرهم خراب بشن دلم خوشه پولش رفته توجیب هم وطن خودم.دوما وسیله برای خراب شدنه،قرارنیست که یه عمرازش استفاده بشه!!سوما برفرض هم خراب بشه، مال این مملکته نمایند گیش همین جاست، قطعاتش همین جاست،این روراحت ترمی تونم پیدا کنم یا نمایندگی سامسونگ ودوو و…رو؟
یادتونه تلویزیون آبجی اینا که به قول شمامال شرکت سامسونگ بودخراب شد؟چرااون موقع کسی چیزی نگفت؟ رفتن تعمیرکنن زنگ زدن کسی که براشون نصب کرده،گفتن قطعاتش رو نداریم ورفت توزباله دان تاریخ!!!!
آن روزها باجان کندن هم شده پای خواسته ام ایستادم وامروزکه درحال نوشتن آن خاطرات هستم باافتخارمی گویم، بعدچندسال که #یخچال_فریزر #فیلور و#تلویزیون و#گاز و#ماشین_لباس_شویی بانشان تجاری #اسنوا خریدیم،شکرخدامشکلی نداشتند. وهیچ وقت مجال سرزنش هم فراهم نشد.جالب این است که نه تنها خانواده حرف های گذشته رایادآوری نمی کنن اتفاقاچندی پیش که قصد خرید یخچال،برای برادرم داشتنددنبال یک #نشان_تجاری_موفق بودند وبرخلاف تصورم ازمن سوال کردندو راهنماییشان کردم.

روزی دست خداست!!!


#به_قلم_خودم

#تولید_ملی

انقدردرافکارش غوطه وربودکه سردی هوارااحساس نمی کرد. آهسته قدم برمیداشت وتندتندنفس می کشید دلش میخواست فریادبزند.دنبال راهی بودتاخودش راخلاص کند.
‌کمی به اطراف نگاه کرد.خیابان پربودازآدم های رنگارنگ.بعضی سرگرم کارخویش وبعضی باحالت معناداری اوراتماشامی کردند.
ازحالت نگاه آنهابه خودش آمد.شاخ درآوردم یادُم؟چیه چرااینطوری نگاه می کنید!!!
پیرمردرهگذری باصدایی که به سختی ازلابه لای شالگردنش شنیده می شدگفت:پسرم هواسرده،شماهم که کاپشتنت دستته چراتنت نمی کنی؟صورتت ازشدت یخ زدگی قرمزشده؟مریض می شی!!!
بدون اینکه جوابی بدهدبه راه افتاد.کاپشن رابه تن کردوکلاه رابه سرش انداخت.تمام این مدت به این فکرمی کردکه کجای کاررااشتباه کرده که اینطورزمین گیرشده؟اوکه همیشه رضای خداجزالویت هایش بوده تمام تلاشش راکرده که حرامی مرتکب نشود پس این همه گرفتاری عوقبت کدام کاراشتباه اوست؟
صدایی راشنیداماتابه خودش جنبیدنقش برزمین شد.مردجوانی به سمتش آمدوکمکش کردتابلندشودوبه اوگفت:سلام داداش چی شده؟انقدرتوخودت بودی هرچی صدات کردم نشنیدی؟سنگ به این بزرگی روندیدی؟ سالمی؟خداروشکر چیزیت نشده اینطورکه افتادی گفتم لابدسرت شکست!!!
اسمت چیه؟اهل کجاهستی؟
باصدای گرفته ای گفت:علی
مردجوان درحالی که اورااززمین بلندمی کردگفت:منم جوادهستم،بگوداداش چی شده؟کاری اگرازدستم بربیاددریغ نمی کنم.
علی نگاه معناداری به اوکرد وگفت:دردهرکس مال خودشه.چه لزومی داره دردم روباتوکه نمی شناسمت قسمت کنم!!
جوادگفت:خب نمیخوای بگی نگواصراری نیست ولی اجازه بده تامقصدت برسونمت ماشینم همین جاست.الان برمی گردم.
عرض چندثانیه ماشین شیک وترتمیزی جلوی پایش ایستادفکرنمی کردجوانی به این سن وسال همچین ماشینی زیرپایش باشد.نشست وساکت بود.
جواد برای اینکه سکوت رابشکندوسرصحبت رابازکندگفت:خب علی آقانمی خوای بگی کدوم طرفی برم؟
علی گفت:هنوزنرسیدیم برو راهنماییت می کنم.
جوادگفت:خب برادرمن بگوچته،شایدکاری ازدستم بربیاد.
علی که انگاردنبال یک کسی می گشت تاعصبانیتش راسراوخالی کند فریادزد:چیه میخوای پزپولداریت روبدی؟اونم بامال بابات؟

جوادانتظارهمچین برخوردی رانداشت،چندلحظه سکوت کردوگفت:تواززندگی من چی میدونی؟مگه منومی شناسی؟
علی که ازنوع رفتارش شرمنده شده بودعذرخواهی کردوگفت:معذرت می خوام دست خودم نیست این روزهاحال خوشی ندارم.
جوادگفت:وقتی یه مردحال وروزش اینطوری می شه یعنی اتفاق خیلی بدی براش افتاده هرچی هست ان شاءالله حل می شه.
چندلحظه سکوت کردوبعدگفت:حالاکه نشناخته قضاوت کردی بذارخودم برات بگم.
من پدرندارم ازبچه گی ام کارکردم.وخرج خودموخانواده ام رودرآوردم.یه کلام بچه گی نکردم یهوچشم بازکردم دیدم پشت لبم سبزشده وبایدبرم سربازی.
بعدسربازی خواستم ادامه تحصیل بدم پول نداشتم.من درس خوندن روخیلی دوست داشتم اماخب دانشگاه رفتن پول می خواست.باخودم گفتم شب هاکارمی کنم وروزهادرس می خونم،امانتونستم کاری که باشرایطم جوردربیاد پیداکنم.
یه کارتمام وقت پیداکردم.از۸صبح تا۱۱شب دیگه جون برام نمی موندکه بخوام درس بخونم.چندسالی گذشت وچندتومنی پول پس انداز کردم ودانشگاه شرکت کردم وهمون سال قبول شدم.چون ازبچه گی شاگردمکانیک بودوکارهای فنی رو دوست داشتم دانشگاه هم مهندسی مکانیک زدم وخداروشکرقبول شدم چندترم گذشت ومدرک روباجون کندن گرفتم.
مدتی تویه شرکت مشغول به کارشدم اوایل خوب بود.چرخ شرکت می چرخیدودرآمدم بدنبود.همون دلگرمیم شدتابه اصرارمادرم تن بدم وازدواج کنم.

مادرم دخترهمسایه مون روبرام درنظرگرفته بود دخترنجیب ومهربونی بودازدواج کردیم.همه چی آروم بودوماهم باهم خوش بودیم.تااینکه دیگه شرکت نفسش به شماره افتاد.شروع کردن یکی یکی کارگرهاروبیرون کردن.
چندماهی گذشت وبلاخره نوبت منم رسیدوکلادرشرکت روبستن.کارگرهاشلوغ کردن.اماکاری ازپیش نبردن.کسی هم نبودبه دادمون برسه.
من موندم ویه زندگی نوپا ویه توراهی وخونه استیجاری و…
دقیقاحال روزم حال وروزالان توبود.یادمه انقدر توی افکارم غرق بودم که ازاین به بعدچه خاکی به سرم بریزم؟خانمم بشنوه چه واکنشی نشون میده؟اگردیگه نتونم کارپیداکنم چی؟اگرطلاق بگیره چی؟بچه روچیکارکنم؟انقدرباخودم درگیربودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه مون.
آش ولاش وکلافه.خانمم مثل همیشه بالب خندون اومداستقبالم وقتی حالمو دیدچیزی نگفت ورفت.بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق ودرازکشیدم ونگاهم به سقف بودکه دیدم فرشته بایه لیوان آب کنارم ایستاده.
باهمون مهربونی همیشگیش گفت:جوادم آب آوردم برات بخورحالت جابیاد.
نشستم آب روازش گرفتم منتظربودم ازم بپرسه چته؟ اماهیچی نگفت ورفت.
آب روخوردم ودارازکشیدم نمیدونم چقدراماخوابم برد.
باصدای خانمم بیدارشدم:اهای خوابالوپاشودیگه دلمون برات تنگ شده ازبس

ندیدیمت.
حوصله نداشتم بابی میلی بلندشدم و رفتم دست وصورتم روشستم وقتی چشمم به سفره افتاددیدم چقدرزحمت کشیده ،یه نگاهی بهش کردم وگفتم ببخش امروزیکم کسل بودم.
خیلی خوابیدم نه؟خندیدوبهم گفت:کمبودخواب داشتی.درعوض الان سرحال شدی نهارکه نخوردی کوفتم شد.لااقل الان دل به غذابده که مردم ازگشنگی.
حین خوردن غذادنبال راهی می گشتم که سرصحبت روباهاش بازکنم.
بعدغذاگفتم:فرشته می خوام درباره مساله مهمی باهات حرف بزنم.
بلندشده بودکه ظرف هاروجمع کنه دوباره نشست وگفت :بفرماسراپاگوشم.
من من کنان گفتم:بایددنبال کاربگردم.ش شرکت چطوری بگم ورشکست شد گفته بودم که تعدیل نیروکردن یکسری هاروفرستادن ایندفعه دیگه کلاشرکت روبستن.
وقتی جمله ام تموم شدنفس عمیقی کشیدم ومنتظربودم واکنش فرشته روببینم .باخودم گفتم الان هوارمی کشه وتوسرش می زنه وگریه کنان کاسه چه کنیم چه کنیم دستش می گیره.
امااون عکس العملی نشون نداد.دیدم ساکته وتوفکره.گفتم :نمی خوای چیزی بگی؟
گفت:راستش ازخیلی وقت پیش منتظربودم یه روزبیای واین حرفهاروبزنی.فکرمی کردم یه روزی این اتفاق بیفته.
حالاهم که آسمون به زمین نیومده جوادجان بلاخره یه راهی پیدامی کنیم.کاردیگه ای راه دیگه ای.توکلت بخداباشه.خدابزرگه.

راستش انتظاردیدن هربرخوردی روداشتم الا این.اولش گفتم داره وانمودمی کنه.حتمااونم به اندازه من نگرانه.به هرحال این اولین چالش زندگی مون بود.اماهمراهیش بامن ومشکلات زندگیمون راه های سخت روبرامون هموارکرد.

ازاون به بعد کارخانمم بودپیداکردن شغل های مختلف ونوشتن شماره هاشون وکارمن زنگ زدن وخط کشیدن روی اونها.
هرجاکه فکرش روکنی دنبال کار رفتم امانشدکه نشد.گره خورده بود وهرکاری می کردم بازنمی شد.چشم روی هم گذاشتیم سرماه شدوصاحب خونه کرایه اش رومی خواست.صبح همون روز وقتی ازخواب بلندشدم دیدم مقداری پول بالای سرمه شمردم دقیقااندازه کرایه بود.
خانمم روصداکردم وگفتم:این چیه؟باهمون شیطنت ومهربونی همیشگیش گفت:خوب پوله دیگه!! امامن عصبانی بودم گفتم:کورکه نیستم دیدم پوله اماازکجاست؟ به کی گفتی که ماپول نداریم؟ازکی قرض گرفتی؟
سرش روانداخت پایین ودرحالی که اشاره می کردبه گردنش گفت:چرابایدقرض بگیرم خب یه تکه طلام روفروختم.
ببخش اجازه نگرفتم چون می دونستم اگربهت بگم نمیذاری!! این ماه روازاین پول بده تاماه بعدخدابزرگه.
بازهم من روشرمنده خودش کرد.هیچی نگفت واتاق روترک کرد.
چندلحظه بعدصدای زنگ دراومدصاحب خونه بودچاره ای نبودبایدپول رومی دادم.اون بنده خداهم گرفت وتشکر کردورفت‌.
به غیرتم برخورده بوداحساس سرخوردگی می کردم.اماازرفتاری هم که انجام داده بودم شرمنده بودم رفتم توی سالن دیدم خانمم نشسته ودرحال دوخت ودوزه گفتم چیکارمی کنی؟ بدون اینکه رفتارچندلحظه پیش منوبه روم بیاره گفت:دارم برای کوچولومون اسباب بازی های خوشگل درست می کنم.
ازاینکه اون هنرمندهم بودومن تمام این مدت متوجه نشده بودم بیشترشرمنده شدم.
بدجوردلم گرفت،داشتم به این فکرمی کردم چرابایدانقدربه خودش سخت بگیره وبشینه دونه دونه این عروسکهاروبدوزه یعنی من انقدربی عرضه ام که نمی تونم چهارتاعروسک برای بچه ام بخرم؟

علی تمام مدت ساکت بود وبادقت به حرفهای جوادگوش می کرد.باخودش می گفت خداجواد راسرراهم گذاشته راهنمایم باشد.وضعیت من بی شباهت به اونیست.شرمنده بودازاینکه قضاوت عجولانه درمورداوداشت.نزدیک منزل بودامادلش نمی خواست حرفهای اونصفه بماند.خیلی کنجکاوبودببیندآخرسراوچکارکردواین ماشین الان مال کیست؟
جوادیکدفعه مکث کرد نگاهی به علی انداخت وگفت:خب اقای علی آقاخوب باداستان من سرگرم شدی نرسیدیم؟علی گفت:واقعیتش نزدیکیم ولی کنجکاوم بدونم چیکارکردی؟
جوادگفت:خوب چه عجب یخ شمابازشد موافقی بریم یه جایی بشینیم باهم حرف بزنیم؟
علی ازخداخواسته قبول کردوباهم به نزدیک ترین پارک شهررفتند.
علی پرسید:خب بقیه اش؟
جوادلبخندی زدوگفت:ای دادبیدادگفتم دردت مثل دردمنه بخاطرهمین انقدرغرق زندگی من شدی!!دیدی علی آقاهمیشه صحبت کردن بادیگران آدم روآروم می کنه.
همین دیگه من توفکراین بودم که خانمم چقدرمنوبی عرضه فرض کرده که داره اسباب بازی می دوزه درحالی که خانمم یه طرح اقتصادی توی سرش بودولی نخواست جوری بگه که من به غرورم بربخوره.
وقتی دیدناراحت شدم گفت:چیه دوستشون نداری؟ گفتم:چرااتفاقاخیلی قشنگن.گفت: دوتاکوچه بالاتریه مغازه هست صنایع دستی میفروشه یه عالمه ازاین عروسک هاداشت داشتم ازکنارش که ردمی شدم باخودم گفتم منم برم چندتادرست کنم ببینم بلدم؟اولش نفهمیدم داره چی می گه ولی خیلی هنرمندانه به من فهموندمی شه یه کارخونگی راه انداخت.که تولیدکننده اش اون باشه ومن بشم مسئول فروش وبازاریابی کنم براش.
اولش گفتم:نه تودوره زمونه ای که عروسک هامی تونن حرف بزنن ولمس بشن وحس داشته باشن کی عروسک پارچه ای میخره برای بچه اش!!!
خانمم گفت:اتفاقاعروسک های پارچه ای به نسبت جنسشون طرفدارخودشون رودارن.اولا:قابل شستشوهستن.دوما:شکستنی نیستن.سوما:اگرپاره ام بهش قابل دوختنه.
بنابراین هرطورحساب کنی باصرفه ترازاون نمونه های پلاستیکین.
دیدم حرفهاش بدنیست به امتحانش می ارزه.
فردای همون روزرفتم بامغازه داری که صنایع دستی میفروخت صحبت کردم.
اون آب پاکی روریخت روی دستم گفت:بازارکساد نه باباخریدنمی کنن
حسابی حالم گرفته شداومدم خونه وگفتم:نه نمی شه بدردنمی خوره.
خانمم گفت:آقای من این مغازه همیشه پرمشتریه.من بارهادیدم هربچه ای واردمغازه می شه محاله خریدنکنه.
حالااون آقاچرااین حرف روزده من نمی دونم ولی انقدرمیدونم کارنشدنداره.روزی دست خداست.
اصلاچراخودت امتحان نمی کنی؟
گفتم:چکارکنم؟
گفت:چندنمونه کارکه درست کردم روببربازار روز ویه گوشه بساط کن وبفروش.
خیلی برام سخت بودولی برای اینکه بهش ثابت کنم که نمی شه قبول کردم.
روزموعودرسیدهرچندتاکه آماده کرده بودبرداشتم ورفتم بازار.یه گوشه بساط کردم.اولش سخت بود.شهرداری کلی اذیت کرد.یکی ازکاسب هایکم ازجای خودش روبه من دادتاکنارش وایسم وچندتاعروسک روبفروشم.
باناامیدی نشسته بودم،یکساعت نشدسرم انقدرشلوغ شدکه نفهمیدم کی همش روفروختم.
خیلی ذوق کردم تاظهرنشده بودکه جمع کردم رفتم خونه.
همون چندساعت ۱۰۰ت کارکرده بودم
پول هاروگذاشتم جلوی خانمم وگفتم بفرمایید.
خانمم گفت:خداقوت،خدابرکتش روبیشترکنه .
خب بگوببینم چیکارکردی راضی بودی؟دلت میخوادادامه بدیم؟
من که کلی ذوق داشتم گفتم:به منم یادبده تاکمکت کنم بتونیم تعدادبالادرست کنیم.

ازاون روزشدم کمک کارش چون طراحیم خوب بودکشیدن الگو وبرش روی پارچه رومن انجام می دادم ودوخت ودوزدستی روخانمم.هرکاری کردم دوختن رویادبگیرم نشدنمی تونستم به تمیزی اون بدوزم.ساعت هاباهم می نشستیم طرح می ریختیم فکرمی کردیم چی درست کنیم که بچه هابیشتردوست داشته باشن.
خلاصه مدل های مختلف عروسک روآماده کردیم.رفتم پلاستیک خریدم وهمشون روبسته بندی کردیم.
اماخب چون سرمایه زیادی نداشتیم بازهم نتونستیم خیلی تعدادبالاآماده کنیم ولی نسبت به دفعه پیش بیشترشد قبلابا۱۰تاعروسک رفته بودم بازار این دفعه با۵۰تا.
ازاون روزشروع کردم این شهرواون شهربازار می رفتم واین مغازه واون مغازه نمونه کارنشون میدادم بعضی ازمغازه هاسفارش می دادن بعضی هم میگفتن بازارپرشده ازجنس چینی هم ارزونه هم برای من فروشنده به صرفه است من ازشماچندبگیرم چندبفروشم؟
اولش رقابت سخت بود نه پشتوانه مالی داشتیم نه مغازه ای که بتونیم کارهامون روبفروشیم. دست فروشی هم مشکلات خودش روداشت.امامن وهمسرم بهم دیگه قول داده بودیم که کم نیاریم.
دوستان وآشنایان وقتی می اومدن خونه مانمونه کارهای خانمم رومی دیدن سفارش می دادن.کم کم کارمون گرفت. تونستیم یه کارگاه کوچیکی توی خونه راه بندازیم.
ماه های آخرخانمم دیگه نمی تونست خودش کارکنه تصمیم گرفتیم چندتاخانم استخدام کنیم چندتاازخانم های همسایه که خانمم رومی شناختن داوطلب شدن همه باهم کمک کردیم تااین بحران سپری بشه. آقایونشون شدن کمک کارمن.ماکاربسته بندی وفروش روانجام می دادیم وخانم هاکارساخت انواع عروسک وسیسمونی وسرویس جهیزیه عروس و…
تنوع کارمون که بالارفت درآمدمون هم بیشترشد.تونستم یه وام بگیرم کارمون رووسعت بدیم.

یه تکه زمین داشتم فروختم باپولش یه کارگاه ساختم پول وام هم صرف مواد اولیه ولوازم کاربرای تولیدانبوه شد.
تمام تلاشم این بودکه مواداولیه کارمون ایرانی باشه تااین پول به چرخه تولیدکشورمون برگرده.چالش زیادداشتیم. مسئولین حمایت نمی کردن حتی رفتم برای نمایشگاه عیدانه یه غرفه بگیرم انقدرهزینه اش بالابود که همون اول پشیمون شدم.بایکی شون بحثم شدگفتم :تمام شهر روپرکردین ازبنروحمایت ازاشتغال جوانان .کارتون فقط شعاردادنه.دریغ از ذره ای حمایت.
مسئول حراست اونجادستم وگرفت وپرتم کردبیرون.
کلافه بودم که چیکارکنم اون همه تولید روی دستم نمونه وفروش بره.حیف بودبازارعیدروازدست می دادیم.
رفتم پیش یه مسئول دیگه خلاصه رایزنی کردن کمی هزینه غرفه روتخفیف دادن ولی بازهم گرون بودبرای ماکه هنوزتازه کاربودیم کرایه خونه هزینه جانبی و…
درآمداون سال خوب بودهمه مون راضی بودیم اماکافی نبود.باخانمم صحبت کردم تصمیم گرفتیم توی کارگاه یه اتاق درست کنم وبریم همونجازندگی کنیم تالااقل پول کرایه خونه وهزینه پیش برگرده به چرخه سرمایه مون‌.
همین کار روکردیم.ابوالفضل تازه بدنیااومده بود.بخاطرآرامش اونهاهم که شده بایدراهی برای فروش ودرآمدبیشترپیدامی کردم.
شروع کردم طرح ریختن شکرخدا کارگاه بزرگ بود.کارگاه روبه سه قسمت تقسیم کردم جلو روگذاشتم برای فروش وسط تولید وانتهای کارگاه هم خونه مون بود.
ازفرداش دست به کارشدم یه بناآوردم وخودم شدم کارگرش قسمت جلویی کارگاه رویه مغازه درست کردیم بخشی ازسرمایه کار روریختم تومغازه مواداولیه کار رومی آوردم هم برای تولیداستفاده می کردیم هم برای فروش. کم کم شدیم یه خرازی بزرگ وبین مردم شهرجاافتادیم محصولات کارگاه روهم همونجاتوخرازی میفروختم.
 ازطریق سایت وشبکه های اجتماعی هم فروش آنلاین راه انداختم .
خیلی هامی اومدن تاکاریادبگیرن شرایط روتوی کارگاه برای پذیرش هنرجوهم فراهم کردیم بعدمدتی وقتی به خودم اومدم دیدم بیش از۵۰نفردارن توی همون کارگاه نون میخورن.
به معنای واقعی به وعده خداایمان آوردم بعدهرسختی آسونیه.
ماکم سختی نکشیده بودیم اماخداکمکمون کرد تابتونیم مشکلات روپشت سربذاریم.
امروزکه من جلوت نشستم دوتاشبعه ازکارگاه صنایع دستی دارم که توی هرکارگاه بیش از۲۰نفر خانم وآقامستقیم وغیرمستقیم مشغولن.هم خونه خریدیم هم ماشین.
سختی خیلی کشیدیم.بی سرمایه وازصفرشروع کردیم.توی سرماوگرمازحمت کشیدیم اماتسلیم نشدیم.

علی درافکارش غرق بودگویادنبال راهی برای شروع یک زندگی جدیدمی گشت.
پرسید:یعنی تومی گی صنایع دستی جواب میده؟
جوادگفت:جواب میده به شرطی که ابتکاروخلاقیت به خرج بدی.

این حرف جوادتلنگری به ذهن خسته علی زدافکارش شروع به جوانه زدن کردندوطرح ریختن.بایدخودرابه خانه می رساندوازیک جایی شروع می کرد.
شماره همراه جوادراگرفت وازاوبابت همراهی وراهنمایی اش تشکردورفت.

حمایت از تولید داخلی؛ شرط تحقق اقتصاد مقاومتی

گاهی در مسأله اقتصاد مقاومتی، منابع اسلامی در زمینه مقاومت مورد بررسی قرار می گیرد و عنوان کلی موضوع مطرح می شود که در جای خود خوب است،گاهی از مرحله کلی یک پله پایین تر آمده و به عناوینی تحت مسأله اقتصاد مقاومتی همانند قناعت، زهد، پرهیز از اسراف و تبذیر توجه می شود، در این صورت موضوع کلی کوچکتر شده و بر روی عناوین ملموس و محسوس می رود و از منابع اسلامی برای این موضوعات کمک گرفته می شود.[32]

گاهی نیز از این مرحله فراتر رفته و مصادیق اقتصاد مقاومتی تعیین می شود، به عنوان مثال فعالیت های مرتبط با قناعت، زهد و اسراف به صورت مصداقی مورد معرفی قرار می گیرد، مسأله ای که امروزه به آن احتیاج داریم هر سه مرحله است اما باید از عنوان کلی خارج شده و به مصادیق بپردازیم، در این صورت است که برنامه ها کاربردی و عملی می شود.[33]

در تبین این مدعا باید گفت بخشی از فعالیت های مهم در اقتصاد مقاومتی مقولۀ تولید است؛ مسأله تولید یکی از مهمترین مصادیق اقتصاد مقاومتی است،[35] بلکه یکی از ارکان اقتصاد مقاومتی، رونق تولید داخلی است؛ اگر تولید داخلی تقویت شود، مشکل مهمی نخواهیم داشت،[36]لیکن برای تحقق ارکان اقتصاد مقاومتی مردم باید باور کنند که تولید داخلی و خرید اجناس و تولیدات داخلی راه­گشاست ؛ در شرایط کنونی اقتصادهای مهم دنیا نیز به سمت عملیاتی کردن اقتصاد مقاومتی حرکت می‌کنند چراکه برخی همانند آمریکا به صورت علنی به مردم اعلام کرده‌اند که باید تولیدات داخلی کشور خود را خریداری کنند.[37]

بنابراین افزایش تولید از جمله فعالیت های مهم اقتصاد مقاومتی است، توجه به اقتصاد مقاومتی در گرو اهتمام به  تولید ثروت و صرفه جویی در برنامه های اقتصادی است؛[38] می دانیم بدون تکیه بر تولید داخلی اقتصاد مقاومتی صورت نمی گیرد و اصولا کل مسائل اقتصادی زیر سؤال می رود.[39]

==============================================

[32-33-34-35] بیانات حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی در دیدار اعضای مرکز راهبردی مطالعات اسلامی اقتصاد مقاومتی؛24/12/1393.

[36] بیانات حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی؛درس خارج فقه؛ مسجد اعظم قم؛6/11/1395.

[37] بیانات حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی در دیدار مدیران اتاق بازرگانی کشور؛30/11/1395.

[38] بیانات حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی در دیدار اعضای مرکز راهبردی مطالعات اسلامی اقتصاد مقاومتی؛24/12/1393.

[39] بیانات حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی در دیدار رئیس محترم جمهور؛31/2/1395.

1 3 4