خرمشهرهادرپیش است.

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#سوم_خرداد

#خرمشهرها_درپیش_است

قطعامرحله اول رفع فیلترتلگرام رابیادمی آورید؟ وحتماجمله تلگرام راخداآزادکرد.شنیده اید؟روزی این جمله چنان بزرگ نوشته می شدکه گویی فتحی رخ داده است!!به راستی فتحی رخ داده بود؟اگربشودفعالیت آزادانه کانالهای فاسد،باخبرپراکنی هایی سراسرفریب، وترویج خشونت وپرورش تروریست وبی بندوباری که کانون خانواده راهدف قرارداده اند،فتح نامید؟بله!!

ازاین قبیل فتوحات بسیارداشته به شکلی که اربابان این پیام رسان و دست نشانده های داخلی شان میلیاردهادلارهزینه وتبلیغات کردن تاتبدیل به جزیی اززندگی مردم شود!!!فتح یعنی همین،که مردمت رابا آنچه بیگانه می پسندد،چنان سرگرم کنی که حواسشان به تووشیوه مدیریتت نباشد،ومنافع کشورت را بدون هیچ مانعی دودستی به بیگانه تقدیم کنی!!
هروقت به این قسمت ماجرامی رسم ناخودآگاه جمله تفرقه بیندازوحکومت کن درذهنم تداعی می شود.
مثل معروفی است که به فیلیپ دوم مقدونی پدر اسکندر مقدونی نسبت داده شده و پس از او توسط ژولیوس سزار و ناپلئون بناپارت به عنوان یک استراتژی مورد استفاده بوده و البته موارد استفاده این استراتژی در طول تاریخ بسیار است. واینک درکشورمن وتو،عده ای در تلاشندازاین استراتژی استفاده کنند!!
بی خبرانی که ازغفلت مردم به نفع منافع خوداستفاده می کنند، ودم از آزادی اخباروغیرمحانه بودن آن می زنند!!این روزهاکه ازفیلترتلگرام قطع امیدکردند درصددآن هستندبارفع فیلتر ازتوتیترویوتیوب و… بازهم موجبات سرگرمی مردم رافراهم کنند.عجب موجوداتی هستندجماعت دست بوس کدخدا!!!
وچه فتحی شیرین ترازاین برای خود، ووژن های برترشان!!!
بهتربودبه جای گفتن تلگرام راخدا آزادکرداین جمله رابرجسته می کردند که تلگرام رادست بوس کدخداآزادکرد?

هیات برسبک مغزانی که سرزمین بیگانگان راباپاره تن ایران یعنی خرمشهرمقایسه می کنندودم ازآزادی آن می زنند. وچه خوب وبه موقع پیرمرادما فرمود:#خرمشهرها_در_پیش_است.یعنی ای مردم حواستان باشد تاریخ تکرارمی شود.

#بنی_صدر#بازرگان#دست_های_نفوذ#کدخداپرستان#رخنه_کردن_جاسوس_افزارها_درزندگی_مردم.
ای مردم حواستان باشدکه باید سرزمین تان رااز وجودنحس دشمن پاک کنید. وبرای این فتح وآزادی جهان آراهابایدبه میدان بیایند.
به راستی که خرمشهرراخداآزادکرد.خرمشهری که سنگ فرش،خیابانهایش باسرخی خون سروقامتان دلیرمیهن رنگین شده است. خرمشهرسرزمینی به وسعت آسمان است که سینه های سوخته رادرآغوش گرم وسوزان خود جای داده است.خرمشهر،سرزمین محمدجهان آرااست.خرمشهرسرزمینی است که هرکوچه اش، همچون شقایقی داغدار،قصه داغی برسینه دارد؛قصه فراق،قصه مظلومیت،قصه تجاوز و…
سلام ودورت باد،خرمشهر!!آزادیت مبارک وآزادگیت جاویدان!!

برکت سحری

#تولیدی_به_قلم_خودم

#اولین_روزه_من

رمضان رادوست داشتم چون با ورودش همه چیز خاص می شد.اهل خانه دررفتارشان تجدیدنظرمی کردند. محبت هابیشترمی شد.پدرم همیشه می گفت:درماه رمضان مامهمان خدا هستیم وبایدآداب مهمانی رارعایت کنیم.ومن که کودکی 6ساله بودم تصورم ازآداب مهمانی این بودکه اگربازیگوشی کنم خداناراحت می شود.
بنابراین سعی می کردم دراین ماه،فوق العاده مهربان وباادب وحرف گوش کن باشم. خصوصابه پدرومادرم خیلی ابزارارادت می کردم. چون شنیده بودم که پدرم می گفت:خدابچه ای راکه به پدرومادرش محبت کند خیلی دوست دارد.ومن چون عاشقانه می خواستم سوگولی مهمانی خداباشم این نکته راآویزه گوش خودکرده بودم.
تااینکه یک روزسرماجرای بیدارشدن برای سحرکاسه صبرم لبریزشدواتفاقی که نبایدمی افتاد،افتاد.
مادرم عادت داشت همیشه خواهرو برادرهایم رابانارونوازش بیدارکند. اماسراغ من نمی آمد.هرچه به مادرم می گفتم مراهم بیدارکن رضایت نمی داد وهربار باگفتن اینکه برای توزود است،روز طولانی است اذیت می شوی مرا منصرف می کرد.
تااینکه یک روزانقدراصرارکردم که قبول کردمرابیدارکند وباخودعهدکردم حتی اگربیدارهم باشم بلندنمی شوم تا خودش صدایم کندوبه موهایم دست بکشدومراهم درسحرببوسد.روز موعود رسیدمادرطبق معمول خواهرو برادرهایم راصداکردتک تک رانوازش نمودوبوسه زدو جای بوسه مادر روی سرمن هنگام سحرطبق معمول خالی ماند.
همه رفتن برای خوردن سحری.ومن کلافه ازاینکه مادربدقولی کرده ومرا صدانکرده باقیافه ای درهم وعصبانی درحالی که دست به کمرداشتم، مستقیم رفتم سمت آشپزخانه وبی معطلی خطاب به مادرم گفتم چرا منوبیدارنکردی؟مگه قول نداده بودی؟
سکوت درآشپزخانه حاکم بودهمه بهت زده قیافه مرانگاه می کردند. باورشان نمی شداین واقعامن باشم.
پدرم سکوت راشکست وگفت:خانم راست می گه دیگه بچه، ای کاش بیدارش می کردی!! شماکه همیشه زحمت می کشی به اتاق بچه هامیری تک تک روصدامی زنی.نرگس روهم صدامی کردی.
مادرم گفت:آخه دیدم خوابیده دلم نیومد.پدرم گفت:حالاکه خودش دوست داره دلش رونشکن. این دفعه حتماصداش بزن تاازبرکات سحرهم استفاده کنه.
نمی دانستم برکت سحرچیست تصورم این بودشایدبرکت سحرهمان سفره رنگین سحری باشد.بنابراین بدون هیچ شکی باقیافه حق به جانب، درحالی که خودرابه آغوش پدرکه پشتیبانم بودنزدیک می کردم، گفتم:مگه من چقدرمیخورم که منو بیدارنکردین تاازبرکت سحراستفاده کنم؟!!
وباعجله وباحرص وولع خیزرفتم سمت سفره وشروع کردم به خوردن.می خواستم تنبیه شان کنم که چرامرابیدارنکردند.
خواهروبرادرم ومادروپدرم هرکدوم ازدیدن حالت وژست من به گوشه ای پناه برده بودندوبه پهنای صورت می خندیدن.
ومن همچنان که فکرمی کردم حق بامن است تامرزترکیدن درحال بهره بردن ازبرکت سحری بودم.
بعداپدرم رازبرکت سحررابرایم گفت.

رموزماه مبارک رمضان

#قلم_خودم

#فرازی_از_دعای_افتتاح

هرچه باارزش است دردل خودراز ورمزهایی دارد،که خواستنی ترش می کند.جهان باتمام مخلوقات درآن،ایام وسالهاوماه هاهرکدام در درون خود رموزی دارند.وازمیان ماه هاماه رمضان هم رمزورازخودراداردوازاین امرمستثنی نیست.
رمضان باتمام اصول وضوابطش می خواهدچندچیزرابه مابیاموزد.
اول:راه ورسم بندگی(که خود آداب دارد وادب، اینکه بتوانی هرچه مولاگفت بگویی چشم).
دوم: راه ورسم زندگی( اینکه هرچیزی درجای خودموثرومقبول است.)
سوم: بصیرت وشناخت زمان
واین رمزرادرادعیه این ماه می توان یافت.

اَللّهُمَّ اِنّا نَرْغَبُ اِلَیْکَ فى دَوْلَهٍ کَریمَهٍ تُعِزُّ بِهَا الاِْسْلامَ وَاَهْلَهُ

خدایا ما با تضرع و زارى به درگاهت از تو خواستاریم دولتى گرامى را که به وسیله آن اسلام و مسلمین
وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَاَهْلَهُ وَتَجْعَلُنا فیها مِنَالدُّعاهِ اِلى طاعَتِکَ
را عزت بخشى و نفاق و منافقین را منکوب سازى و ما را در آن دولت از زمره خوانندگان مردم بسوى اطاعت توقراربده

حرف ازنفاق ومنافق است!!!راز این فرازچیست؟
ناخودآگاه برگی ازتاریخ درذهنم ورق می خورد وکبوترخیالم به سال چهل هجری قمری مصادف بابیست ویکم ماه رمضان پرمی کشد.
چه خبراست؟همه جاشلوغ است؟ صدای گریه می آید!!!
نداآمدمولای اول شیعیان توسط شقی ترین فردبه شهادت رسیده است.
باشنیدن این حرف دلم می گیرد درفکرآن بودم که بعدازایشان چه کسی رهبری امت اسلام رابه عهده خواهندگرفت؟
شلوغی جمعیت وهمهمه شان افکارم راازهم پاره کرد.
صدای صلوات بلندشدگویاامام حسن مجتبی (علیه السلام) فرزندبزرگ امام علی (علیه السلام )همراه امام حسین (علیه السلام) به مسجد آمدند.به سمت محراب رفتندوبامردم درحال صحبت هستند.
بزرگان کوفه همه نشستندوامام خودرااینطورمعرفی می کند.
هرکس که مرامی شناسدکه می شناسدهرکس نمی شناسدبداندکه من حسن فرزندپیامبرهستم…
برایم جای سوال بودچراامام خودرافرزندپیامبرنامیدونفرمودحسن فرزندعلی(علیه السلام)؟؟؟
نگاهی به اطراف کردم جوابم راگرفتم.
بزرگان کوفه وریش سفیدان زیادی درجای جای مسجدنشستند.کسانیکه به خاطرکم سن وسال بودن امام ممکن است فکرجانشینی درسرداشته باشند،چون خودراباتجربه ترمی دانستند.
وروزی رسیدهمین بزرگان کوفه که جزاولین افرادی بودندکه باامام حسن علیه السلام بیعت کردند.تسلیم سربازان سرخ معاویه شدندوامام راتنهاگذاشتند.وعده های معاویه آنهارافریب دادبه حدی که حاضربودندامام رادست بسته به معاویه تحویل دهندوپاداش بگیرند.
وبرای رسیدن به این حاجت چه دروغ هاکه گفته نشدوچه جنگ داخلی وروانی که همین هاایجادنکردند!!!
وسرآخرامام بخاطرحفظ اسلام. وجان شیعیان تن به صلح بامعاویه داد.
وننگی دیگردرکارنامه مردم کوفه ثبت شد.
فکرش هم ازدرون جگرم رامی سوزاند.بمیرم برای غربت امام حسن(علیه السلام).
به راستی چه رازی است میان:رمضان،امام حسن(علیه السلام)،دعای افتتاح وامام زمان عج.
گویاخدامی خواهدبه ماباتکرارهرشب این دعادرماه مبارک اتفاقاتی که برامام حسن (علیه السلام )گذشت راگوش زدکند.که مبادابامهدی(عج) هم اینچنین رفتارکنید!!!
حواستان باشدکه فریب ظواهردنیاووعدهای دروغین معاویه زمان رانخوریدمباداامام زمانتان راتنهابگذارید؟

فراموشی قرن

#همنوا_با_ابوحمزه

#پویش_بازآفرینی_محتوای_دینی

#تولیدی_به_قلم_خودم

زمان درگذراست.زندگی درریل خودقراردارد. فلک درمدارخودجای گرفته وهمه وهمه در خدمت ماهستندتاماچه کنیم؟!!!ماراچه شده؟چرابیادنمی آوریم چه کسی ماراسوارقطار زندگی کرده است؟ درکدامین ایستگاه می بایست پیاده شویم؟اصلاچراسواراین قطار شده ایم؟
به راستی که آلزایمردردبی درمانی است که قرنهاست بشررافلج کرده…ومراهم،هم چنین.
تاریکی همه جارافراگرفته.تاچشم کارمی کند سیاهی است.دستی برچشمانم می کشم بلکه چیزتازه ای ببینم امابهترکه نمی شودهیچ،بدتر هم می شود.
آخ،سوختم!!گویادستانم آلوده بود.دیگرچشمانم هم چیزی نمی بیند.
حال چه کنم به کدامین سوبروم؟ زمین زیر پایم می لغزد.اینطورکه پیداست روی سطحی صاف قدم نمیگذارم.هرطورشده بایدازاین وضع خلاص شوم،اماچطور؟!!!
دلم گرفت ازآن همه غربت وتنهایی.اشک امانم نداد.چرابه اینجارسیده ام؟آیااینجاآخرخط است؟!!
حسی دردرونم مراتشویق می کردکه کمک بخواهم.ناخودآگاه فریادزدم آیاکسی هست به فریادم برسد؟
صدایی آمد،آشنابود.اماکی وکجارانمی دانستم. واضح نبود.انگارگوش هایم توان شنیدن صدا رانداشتند.سرم راتکان دادم وچندباربادست به دوطرف گوشم ضربه زدم.بلاخره صداواضح ترشد.
هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ ۖ هُوَ الرَّحْمَٰنُ الرَّحِیمُ.(اوست خدایی که جزاو هیچ معبودی نیست،دانای نهان وآشکار است، اورحمان ورحیم است.)حشر/22
ازاینکه کسی جوابم راداده بوددلشاد شدم. بیشترازاینکه اورحمان ورحیم بودخوشحال بودم چراکه حال زارمن چنین کسی رامی طلبید.
اماافسوس خوردم ازاینکه تاریکی مجال دیدن راازمن گرفته بود

دوباره پرسیدم:اوکیست؟رحمان ورحیمی که می تواندمرادرک کندونجات بخشدکیست؟

هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ ۚ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ(اوست خدایی که جزاوهیچ معبودی نیست،همان فرمانروای پاک وسالم ازهرعیب ونقص،ایمنی بخش،چیره ومسلط، شکست ناپذیر،جبران کننده،شایسته بزرگی وعظمت است.خداازآنچه شریک اوقرارمی دهندمنزه است.)حشر/23
تمام وجودم راعجزفراگرفته بودباشنیدن این توصیفات به کوچکی وناتوانیم درحل مشکلات یقین کردم.مضطرب بودم.گفتم:بازهم بگو…

هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ ۖ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ ۚ یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ.(اوست خدا،آفریننده، نوساز،صورتگر،همه نام های نیکوویژه اوست. آنچه درآسمان هاوزمین است همواره برای تسبیح می گویند،واوتوانای شکست ناپذیر است.)حشر/24

حس کردم زمین زیرپایم می لرزد.عظمت این صدارعشه به جانم انداخت وآتش به دلم زد.
باخودمی گفتم:تمام مدت این وجودکجابودکه من اوراندیدم؟بغض راه گلویم رابسته بود. نمی توانستم فریادبزنم.ازطرفی می ترسیدم ازخودش بپرسم توکجابودی که تمام این مدت من توراندیدم!!! اوخودش جواب دادبی آنکه من بپرسم…
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ (ومابه اوازرگ گردن نزدیک تریم.)ق/16

دیگرطاقت ایستادن نداشتم.به خاک افتادم وبه حال خودزار زدم که مراچه شده؟چرا زودتر تورا نشناختم؟تمام این مدت از رگ گردن به من نزدیک تربودی ومن نفهمیدم!!!می خواستم زمین دهان بازکندومراببلعد تاانقدر شرمنده نشوم.ای کاش زودترشناخته بودمت. بلکه بهترزندگی می کردم.ای کاش هیچ وقت ازتوجدانشوم…
هنوزجمله ام تمام نشده بودکه چشمانم بازشد.
من کجاهستم؟اینجاکجاست؟
سحربودومن درحال خواندن دعای ابوحمزه ثمالی بودم.حال یادم آمدهمه چیزازاین فرازشروع شد.

اَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ اِلاّ اَنْ تَحْجُبَهُمُ الاَْعمالُ دوُنَکَ (و مسلماً تو از خلق خود در حجاب نشوی مگر آنکه کردارشان میان آنها و تو حاجب شود)
چه فرازدل نشینی!!چه رویای تکان دهنده ای رانصیبم کرد.

ازمادرمهربانتر

#به_قلم_خودم
#فرازی_ازدعای_افتتاح
#برای_نقد
پیاده روشلوغ بودمعلوم نبودپیاده روهست یاسواره رو!!! یکدفعه جلوی پایت موتوریادوچرخه سبز می شد.زیرلب غرغرمی کردم که آخه چه وضعشه آدم توپیاده روهم امنیت نداره؟!!! 
دست کودک3ساله ام رامحکم گرفته بودم که مبادابازیگوشی کندوناغافل اتفاق بدی بیفتد.
تمام حواسم به زهرابودکه ناگهان چشمم به خدیجه(دخترهمسایه مان)افتاد. تازهرا رادید اورابغل کردواصرارداشت اوراباخودببرد.ظاهرامی خواستندبه پارک بروند.
غافلگیرشده بودم ونمی دانستم چطورمانع بردن زهراشوم که به خدیجه هم برنخورد.ازاواصراربودوازمن انکار…
گفتم:نه اذیتتون می کنه واواصرارمی کرد:که نه باماچکارداره،خیالت راحت مواظبش هستم.
جالب ترآنکه زهراهم بدش نمی آمدبرود.اصلاهم احساس غریبی نمی کرد ونیشش تابناگوش بازبود.
دستم رابه طرف خدیجه دارازکردم تازهرارادرآغوش بگیرم ومانع رفتنش شوم.امااوباهمان زبان کودکانه اش بامن خداحافظی کردورفت.
ومن مات ومبهوت به جای خالی دستان کوچک اودردستم نگاه می کردم.
هنوزباورم نمی شداوکه انقدربه من وابسته است،مرابه رفتن پارک وباخدیجه بودن فروخته باشد.
باخودمی گفتم:اینم بچه،این همه زحمتش روبکش،آخرش ببین چطورمنوضایع کرد!!وسط خیابون تنهام گذاشت ورفت.
شروع کردم به خط ونشان کشیدن:بذاربیادخونه من میدونم واون.
ناخودآگاه به یاداین فراز ازدعای افتتاح افتادم:
اِنَّکَ تَدْعُونى فَاُوَلّى عَنْکَ وَ تَتَحَبَّبُ اِلَىَّ فَاَتَبَغَّضُ اِلَیْکَ
اى پروردگارم تو مرا مى خوانى ولى من از تو رومى گردانم و تو به من دوستى مى کنى ولى من با تودشمنى مى کنم و تو
وَ تَتَوَدَّدُ اِلَىَّ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ کَاَنَّ لِىَ التَّطَوُّلَ عَلَیْکَ فَلَمْ یَمْنَعْکَ ذلِکَ
به من محبت کنى و من نپذیرم گویا من منتى بر تو دارم و باز این احوال بازندارد تو را از
مِنَ الرَّحْمَهِ لى وَالاِْحْسانِ اِلَىَّ وَالتَّفَضُّلِ عَلَىَّ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ
مهر به من و و احسان بر من و بزرگواریت نسبت به من از روى بخشندگى و بزرگواریت
فَارْحَمَ عَبْدَکَ الْجاهِلَ وَجُدْ عَلَیْهِ بِفَضْلِ اِحْسانِکَ اِنَّکَ جَوادٌ کَریمٌ
پس بر بنده نادانت رحم کن و از زیادى احسانت بر او ببخش که براستى تو بخشنده و بزرگوارى.
اشک درچشمانم حلقه زد.گویی خدامی خواست چیزی رابه من بفهماند.اوداشت بااین اتفاق بامن حرف می زند: همیشه توبامن همین رفتار روکردی.هروقت صدات کردم وگفتم:بنده من پیش من بیا،بامن حرف بزن،من پروردگارتوام،روزی تودردست منه،هرچی می خوای ازمن بخواه،ازهیچی نترس من مراقبتم…
اماتوبدون توجه به حرفهای من ازمن دورشدی… خیلی وقتهامحبت زیادم به توباعث شدناسپاسی کنی…
انگارنه انگارکه من پروردگارتوهستم وتوهرچی داری ازمنه ولی هیچ وقت بخاطرناسپاسی هات ترددنکردم…
هروقت چیزی خواستی من آخرین نفری بودم که به سراغش رفتی،انقدرسرگرم دنیاوظواهراون شدی که محبتم روندیدی…
به اینجاکه رسیدم آتش گرفتم یادزهراافتادم که چطور آغوش امن وپرازمحبت من رابه بازی وخوش گذرانی خودش فروخته بود.
خیسی اشک راروی گونه هایم احساس می کردم،دست خودم نبودمی دانستم که درخیابان جای اشک ریختن نیست ولی ازاینکه انقدرازمولایم دوربودم که آن لحظه درآن اتفاق قراربودبه خودبیایم شرمنده شدم.
آهی کشیدم وگفتم: الهی غلط کردم
فَارْحَمَ عَبْدَکَ الْجاهِلَ بنده نادانت راببخش.مبادا رفتارم روبه حساب عمدبگذاری.به خودت قسم اگربی وفایی ازمن سرزده یامی زنه از روی غرض نبوده ونیست غفلتم روبذاربه حساب نادونیم.
انتظارداشتم خداغفلتم راببخشد درحالی که چقدرسریع می خواستم زهرارابخاطررفتارش تنبیه کنم.آهی کشیدم وگفتم:الهی یقینا توازمادربه بنده ات مهربان تری.