طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
سه شنبه 97/08/22
طبق معمول مشغول انجام کارهای خانه بودم،که ناگهان ته دلم خالی شد.انگار کسی کمک می خواست. تعجب کردم کسی جزمن وکودک دوسال و۹ماهه ام درخانه نبود.پس این صدا…همچنان یک چیزی شبیه کمک کمک بیا منو نجات بده! مانع ازاین می شدکه بتوانم به کارهایم برسم.
به خیال اینکه کودکم مشغول تماشای تلویزیون هست، ومن برای سر زدن به او به سراغش می روم. به سمت سالن به راه افتادم.
چندقدم که برداشتم باصحنه ای مواجه شدم، که از عصبانیت چشمانم نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد!!
وای خدای من، آخه بچه مگه من نمیگم به این ها دست نزن!!
کودکم که خشم مرا دیده بود ازترس اینکه کتک حسابی نخورد،بانگاه مظلومش به چشمانم زل زده بود.و باهمان زبان شیرین کودکانه اش می گفت: مامانی اشچال نداله! این من باشه؟! کودک بیچاره تمام تلاشش را می کرد که مرا آرام کند.
چشم که ازاو برداشتم نگاهم به برگه های جویده شده وخردشده وسط اتاق افتاد. انگار صدای ناله های آنها بود، که هی فلان بیا و مارا ازدست این موجود جونده نجات بده!! واقعا مانده بودم چه کنم. دلم می خواست دانه دانه دندان هایش را ازته بکنم.
موریانه شده به جان من وکتاب هایم افتاده، اصلا هوویی شده برای برهم زدن رفاقت منو آنها. تمام تلاشش رامی کند که مابهم نرسیم.
بزرگی می گفت: دراین دنیا هرعملی انجام بدهی اثرش به تو برمی گردد. بارها به این امر دقت کردم که من کی کتاب خورده ام؟! تا بوده اینطوربوده که کتاب می خواندم.اوهم به تقلیدازمن کتاب دوست شده!! اصلا طعم کتاب چگونه است؟ که این بچه دست بردار نیست؟! شایدواقعا خوردنی است ومن بی خبرم!!! ازحرفم خنده ام گرفت،پوزخند تلخی زدم ومشغول جمع کردن خورده برگ های کتاب از زمین شدم، همچنان در دل باخودم حرف می زدم. دیگه چکارکنم؟! چطوری به این بچه حالی کنم کتاب ماله خوندنه نه خوردن؟! اینطوری که پیش بریم یه کتاب سالم هم توی خونه باقی نمی مونه!!
تمام کتاب های خودش روجویده ، وعده غذایی خودش تمام شده به جان وعده ما افتاده!
باید جای کتاب هارو تغییربدم. اووم اما کجا بذارم؟!!
همینطورکه باچشمانم زوایه های اتاق را وجب می کردم. فاز نگاه کودکم مرا گرفت. بانگاهش التماس می کرد به منبع تغذیه اش دست نزنم.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. کنارش نشستم وشروع کردم به داستان گفتن.
و او باتمام شیطنت هایش شش دانگ حواسش به حرفهای من بود. وکلمه کلمه اش را تکرار می کرد. ماجرای کتابی را تعریف کردم که تمام تنش اووف شده بود، چون آدم ها ارتباط خوبی با او نداشتند….
ماجرای اووف شدن یادگاریست که برایش مانده. هربار که به سراغ کتاب ها می رود وبانگاه تیز من مواجه می شود، ناخودآگاه می گوید: اووف می شه؟ بذالم سل جاش؟! اووف نشه؟!
ماجرای اووف انقدر در او اثر گذار بوده، که وقتی من هم به سراغ کتابی می روم فریاد می زند نه دس نزن اووف می شه!!!
_ نه مامان جان مراقبش هستم. اووف نمی شه!!