برکت سحری

#تولیدی_به_قلم_خودم

#اولین_روزه_من

رمضان رادوست داشتم چون با ورودش همه چیز خاص می شد.اهل خانه دررفتارشان تجدیدنظرمی کردند. محبت هابیشترمی شد.پدرم همیشه می گفت:درماه رمضان مامهمان خدا هستیم وبایدآداب مهمانی رارعایت کنیم.ومن که کودکی 6ساله بودم تصورم ازآداب مهمانی این بودکه اگربازیگوشی کنم خداناراحت می شود.
بنابراین سعی می کردم دراین ماه،فوق العاده مهربان وباادب وحرف گوش کن باشم. خصوصابه پدرومادرم خیلی ابزارارادت می کردم. چون شنیده بودم که پدرم می گفت:خدابچه ای راکه به پدرومادرش محبت کند خیلی دوست دارد.ومن چون عاشقانه می خواستم سوگولی مهمانی خداباشم این نکته راآویزه گوش خودکرده بودم.
تااینکه یک روزسرماجرای بیدارشدن برای سحرکاسه صبرم لبریزشدواتفاقی که نبایدمی افتاد،افتاد.
مادرم عادت داشت همیشه خواهرو برادرهایم رابانارونوازش بیدارکند. اماسراغ من نمی آمد.هرچه به مادرم می گفتم مراهم بیدارکن رضایت نمی داد وهربار باگفتن اینکه برای توزود است،روز طولانی است اذیت می شوی مرا منصرف می کرد.
تااینکه یک روزانقدراصرارکردم که قبول کردمرابیدارکند وباخودعهدکردم حتی اگربیدارهم باشم بلندنمی شوم تا خودش صدایم کندوبه موهایم دست بکشدومراهم درسحرببوسد.روز موعود رسیدمادرطبق معمول خواهرو برادرهایم راصداکردتک تک رانوازش نمودوبوسه زدو جای بوسه مادر روی سرمن هنگام سحرطبق معمول خالی ماند.
همه رفتن برای خوردن سحری.ومن کلافه ازاینکه مادربدقولی کرده ومرا صدانکرده باقیافه ای درهم وعصبانی درحالی که دست به کمرداشتم، مستقیم رفتم سمت آشپزخانه وبی معطلی خطاب به مادرم گفتم چرا منوبیدارنکردی؟مگه قول نداده بودی؟
سکوت درآشپزخانه حاکم بودهمه بهت زده قیافه مرانگاه می کردند. باورشان نمی شداین واقعامن باشم.
پدرم سکوت راشکست وگفت:خانم راست می گه دیگه بچه، ای کاش بیدارش می کردی!! شماکه همیشه زحمت می کشی به اتاق بچه هامیری تک تک روصدامی زنی.نرگس روهم صدامی کردی.
مادرم گفت:آخه دیدم خوابیده دلم نیومد.پدرم گفت:حالاکه خودش دوست داره دلش رونشکن. این دفعه حتماصداش بزن تاازبرکات سحرهم استفاده کنه.
نمی دانستم برکت سحرچیست تصورم این بودشایدبرکت سحرهمان سفره رنگین سحری باشد.بنابراین بدون هیچ شکی باقیافه حق به جانب، درحالی که خودرابه آغوش پدرکه پشتیبانم بودنزدیک می کردم، گفتم:مگه من چقدرمیخورم که منو بیدارنکردین تاازبرکت سحراستفاده کنم؟!!
وباعجله وباحرص وولع خیزرفتم سمت سفره وشروع کردم به خوردن.می خواستم تنبیه شان کنم که چرامرابیدارنکردند.
خواهروبرادرم ومادروپدرم هرکدوم ازدیدن حالت وژست من به گوشه ای پناه برده بودندوبه پهنای صورت می خندیدن.
ومن همچنان که فکرمی کردم حق بامن است تامرزترکیدن درحال بهره بردن ازبرکت سحری بودم.
بعداپدرم رازبرکت سحررابرایم گفت.

  • 5 stars
    نظر از: صهباء
    1397/03/20 @ 10:08:56 ق.ظ

    صهباء [عضو] 

    سلام عزیزم.
    من تازه امروز متوجه وبلاگ شما شدم.چندتایی از پستاتون رو خوندم و واقعا از نوشته هاتون لذت بردم.
    موفق باشید:)

  • پاسخ از: طوفان واژه ها
    1397/03/20 @ 12:57:41 ب.ظ

    طوفان واژه ها [عضو] 

    سلام خواهرگلم ممنونم ازهمراهی شما⚘⚘⚘

  • 5 stars
    نظر از: یار مهـــدی
    1397/03/08 @ 04:06:30 ب.ظ

    یار مهـــدی [عضو] 

    التماس دعا

  • 5 stars
    نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ
    1397/03/02 @ 10:12:07 ق.ظ

    پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 

    با سلام و احترام
    باآرزوی قبولی طاعات و عبادات ،مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
    موفق باشید

  • نظر از: ستاره مشرقي
    1397/03/01 @ 10:47:59 ب.ظ

    ستاره مشرقي [عضو] 

    چه جالب
    بهره مند از برکات سحرشوید در مهمانی خدا
    التمس دع

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.