طوفان واژه ها
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
بازاين چه شورش است كه درجان واژه هاست...
#به_قلم_خودم
#تولید_ملی
انقدردرافکارش غوطه وربودکه سردی هوارااحساس نمی کرد. آهسته قدم برمیداشت وتندتندنفس می کشید دلش میخواست فریادبزند.دنبال راهی بودتاخودش راخلاص کند.
کمی به اطراف نگاه کرد.خیابان پربودازآدم های رنگارنگ.بعضی سرگرم کارخویش وبعضی باحالت معناداری اوراتماشامی کردند.
ازحالت نگاه آنهابه خودش آمد.شاخ درآوردم یادُم؟چیه چرااینطوری نگاه می کنید!!!
پیرمردرهگذری باصدایی که به سختی ازلابه لای شالگردنش شنیده می شدگفت:پسرم هواسرده،شماهم که کاپشتنت دستته چراتنت نمی کنی؟صورتت ازشدت یخ زدگی قرمزشده؟مریض می شی!!!
بدون اینکه جوابی بدهدبه راه افتاد.کاپشن رابه تن کردوکلاه رابه سرش انداخت.تمام این مدت به این فکرمی کردکه کجای کاررااشتباه کرده که اینطورزمین گیرشده؟اوکه همیشه رضای خداجزالویت هایش بوده تمام تلاشش راکرده که حرامی مرتکب نشود پس این همه گرفتاری عوقبت کدام کاراشتباه اوست؟
صدایی راشنیداماتابه خودش جنبیدنقش برزمین شد.مردجوانی به سمتش آمدوکمکش کردتابلندشودوبه اوگفت:سلام داداش چی شده؟انقدرتوخودت بودی هرچی صدات کردم نشنیدی؟سنگ به این بزرگی روندیدی؟ سالمی؟خداروشکر چیزیت نشده اینطورکه افتادی گفتم لابدسرت شکست!!!
اسمت چیه؟اهل کجاهستی؟
باصدای گرفته ای گفت:علی
مردجوان درحالی که اورااززمین بلندمی کردگفت:منم جوادهستم،بگوداداش چی شده؟کاری اگرازدستم بربیاددریغ نمی کنم.
علی نگاه معناداری به اوکرد وگفت:دردهرکس مال خودشه.چه لزومی داره دردم روباتوکه نمی شناسمت قسمت کنم!!
جوادگفت:خب نمیخوای بگی نگواصراری نیست ولی اجازه بده تامقصدت برسونمت ماشینم همین جاست.الان برمی گردم.
عرض چندثانیه ماشین شیک وترتمیزی جلوی پایش ایستادفکرنمی کردجوانی به این سن وسال همچین ماشینی زیرپایش باشد.نشست وساکت بود.
جواد برای اینکه سکوت رابشکندوسرصحبت رابازکندگفت:خب علی آقانمی خوای بگی کدوم طرفی برم؟
علی گفت:هنوزنرسیدیم برو راهنماییت می کنم.
جوادگفت:خب برادرمن بگوچته،شایدکاری ازدستم بربیاد.
علی که انگاردنبال یک کسی می گشت تاعصبانیتش راسراوخالی کند فریادزد:چیه میخوای پزپولداریت روبدی؟اونم بامال بابات؟
جوادانتظارهمچین برخوردی رانداشت،چندلحظه سکوت کردوگفت:تواززندگی من چی میدونی؟مگه منومی شناسی؟
علی که ازنوع رفتارش شرمنده شده بودعذرخواهی کردوگفت:معذرت می خوام دست خودم نیست این روزهاحال خوشی ندارم.
جوادگفت:وقتی یه مردحال وروزش اینطوری می شه یعنی اتفاق خیلی بدی براش افتاده هرچی هست ان شاءالله حل می شه.
چندلحظه سکوت کردوبعدگفت:حالاکه نشناخته قضاوت کردی بذارخودم برات بگم.
من پدرندارم ازبچه گی ام کارکردم.وخرج خودموخانواده ام رودرآوردم.یه کلام بچه گی نکردم یهوچشم بازکردم دیدم پشت لبم سبزشده وبایدبرم سربازی.
بعدسربازی خواستم ادامه تحصیل بدم پول نداشتم.من درس خوندن روخیلی دوست داشتم اماخب دانشگاه رفتن پول می خواست.باخودم گفتم شب هاکارمی کنم وروزهادرس می خونم،امانتونستم کاری که باشرایطم جوردربیاد پیداکنم.
یه کارتمام وقت پیداکردم.از۸صبح تا۱۱شب دیگه جون برام نمی موندکه بخوام درس بخونم.چندسالی گذشت وچندتومنی پول پس انداز کردم ودانشگاه شرکت کردم وهمون سال قبول شدم.چون ازبچه گی شاگردمکانیک بودوکارهای فنی رو دوست داشتم دانشگاه هم مهندسی مکانیک زدم وخداروشکرقبول شدم چندترم گذشت ومدرک روباجون کندن گرفتم.
مدتی تویه شرکت مشغول به کارشدم اوایل خوب بود.چرخ شرکت می چرخیدودرآمدم بدنبود.همون دلگرمیم شدتابه اصرارمادرم تن بدم وازدواج کنم.
مادرم دخترهمسایه مون روبرام درنظرگرفته بود دخترنجیب ومهربونی بودازدواج کردیم.همه چی آروم بودوماهم باهم خوش بودیم.تااینکه دیگه شرکت نفسش به شماره افتاد.شروع کردن یکی یکی کارگرهاروبیرون کردن.
چندماهی گذشت وبلاخره نوبت منم رسیدوکلادرشرکت روبستن.کارگرهاشلوغ کردن.اماکاری ازپیش نبردن.کسی هم نبودبه دادمون برسه.
من موندم ویه زندگی نوپا ویه توراهی وخونه استیجاری و…
دقیقاحال روزم حال وروزالان توبود.یادمه انقدر توی افکارم غرق بودم که ازاین به بعدچه خاکی به سرم بریزم؟خانمم بشنوه چه واکنشی نشون میده؟اگردیگه نتونم کارپیداکنم چی؟اگرطلاق بگیره چی؟بچه روچیکارکنم؟انقدرباخودم درگیربودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه مون.
آش ولاش وکلافه.خانمم مثل همیشه بالب خندون اومداستقبالم وقتی حالمو دیدچیزی نگفت ورفت.بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق ودرازکشیدم ونگاهم به سقف بودکه دیدم فرشته بایه لیوان آب کنارم ایستاده.
باهمون مهربونی همیشگیش گفت:جوادم آب آوردم برات بخورحالت جابیاد.
نشستم آب روازش گرفتم منتظربودم ازم بپرسه چته؟ اماهیچی نگفت ورفت.
آب روخوردم ودارازکشیدم نمیدونم چقدراماخوابم برد.
باصدای خانمم بیدارشدم:اهای خوابالوپاشودیگه دلمون برات تنگ شده ازبس
ندیدیمت.
حوصله نداشتم بابی میلی بلندشدم و رفتم دست وصورتم روشستم وقتی چشمم به سفره افتاددیدم چقدرزحمت کشیده ،یه نگاهی بهش کردم وگفتم ببخش امروزیکم کسل بودم.
خیلی خوابیدم نه؟خندیدوبهم گفت:کمبودخواب داشتی.درعوض الان سرحال شدی نهارکه نخوردی کوفتم شد.لااقل الان دل به غذابده که مردم ازگشنگی.
حین خوردن غذادنبال راهی می گشتم که سرصحبت روباهاش بازکنم.
بعدغذاگفتم:فرشته می خوام درباره مساله مهمی باهات حرف بزنم.
بلندشده بودکه ظرف هاروجمع کنه دوباره نشست وگفت :بفرماسراپاگوشم.
من من کنان گفتم:بایددنبال کاربگردم.ش شرکت چطوری بگم ورشکست شد گفته بودم که تعدیل نیروکردن یکسری هاروفرستادن ایندفعه دیگه کلاشرکت روبستن.
وقتی جمله ام تموم شدنفس عمیقی کشیدم ومنتظربودم واکنش فرشته روببینم .باخودم گفتم الان هوارمی کشه وتوسرش می زنه وگریه کنان کاسه چه کنیم چه کنیم دستش می گیره.
امااون عکس العملی نشون نداد.دیدم ساکته وتوفکره.گفتم :نمی خوای چیزی بگی؟
گفت:راستش ازخیلی وقت پیش منتظربودم یه روزبیای واین حرفهاروبزنی.فکرمی کردم یه روزی این اتفاق بیفته.
حالاهم که آسمون به زمین نیومده جوادجان بلاخره یه راهی پیدامی کنیم.کاردیگه ای راه دیگه ای.توکلت بخداباشه.خدابزرگه.
راستش انتظاردیدن هربرخوردی روداشتم الا این.اولش گفتم داره وانمودمی کنه.حتمااونم به اندازه من نگرانه.به هرحال این اولین چالش زندگی مون بود.اماهمراهیش بامن ومشکلات زندگیمون راه های سخت روبرامون هموارکرد.
ازاون به بعد کارخانمم بودپیداکردن شغل های مختلف ونوشتن شماره هاشون وکارمن زنگ زدن وخط کشیدن روی اونها.
هرجاکه فکرش روکنی دنبال کار رفتم امانشدکه نشد.گره خورده بود وهرکاری می کردم بازنمی شد.چشم روی هم گذاشتیم سرماه شدوصاحب خونه کرایه اش رومی خواست.صبح همون روز وقتی ازخواب بلندشدم دیدم مقداری پول بالای سرمه شمردم دقیقااندازه کرایه بود.
خانمم روصداکردم وگفتم:این چیه؟باهمون شیطنت ومهربونی همیشگیش گفت:خوب پوله دیگه!! امامن عصبانی بودم گفتم:کورکه نیستم دیدم پوله اماازکجاست؟ به کی گفتی که ماپول نداریم؟ازکی قرض گرفتی؟
سرش روانداخت پایین ودرحالی که اشاره می کردبه گردنش گفت:چرابایدقرض بگیرم خب یه تکه طلام روفروختم.
ببخش اجازه نگرفتم چون می دونستم اگربهت بگم نمیذاری!! این ماه روازاین پول بده تاماه بعدخدابزرگه.
بازهم من روشرمنده خودش کرد.هیچی نگفت واتاق روترک کرد.
چندلحظه بعدصدای زنگ دراومدصاحب خونه بودچاره ای نبودبایدپول رومی دادم.اون بنده خداهم گرفت وتشکر کردورفت.
به غیرتم برخورده بوداحساس سرخوردگی می کردم.اماازرفتاری هم که انجام داده بودم شرمنده بودم رفتم توی سالن دیدم خانمم نشسته ودرحال دوخت ودوزه گفتم چیکارمی کنی؟ بدون اینکه رفتارچندلحظه پیش منوبه روم بیاره گفت:دارم برای کوچولومون اسباب بازی های خوشگل درست می کنم.
ازاینکه اون هنرمندهم بودومن تمام این مدت متوجه نشده بودم بیشترشرمنده شدم.
بدجوردلم گرفت،داشتم به این فکرمی کردم چرابایدانقدربه خودش سخت بگیره وبشینه دونه دونه این عروسکهاروبدوزه یعنی من انقدربی عرضه ام که نمی تونم چهارتاعروسک برای بچه ام بخرم؟
علی تمام مدت ساکت بود وبادقت به حرفهای جوادگوش می کرد.باخودش می گفت خداجواد راسرراهم گذاشته راهنمایم باشد.وضعیت من بی شباهت به اونیست.شرمنده بودازاینکه قضاوت عجولانه درمورداوداشت.نزدیک منزل بودامادلش نمی خواست حرفهای اونصفه بماند.خیلی کنجکاوبودببیندآخرسراوچکارکردواین ماشین الان مال کیست؟
جوادیکدفعه مکث کرد نگاهی به علی انداخت وگفت:خب اقای علی آقاخوب باداستان من سرگرم شدی نرسیدیم؟علی گفت:واقعیتش نزدیکیم ولی کنجکاوم بدونم چیکارکردی؟
جوادگفت:خوب چه عجب یخ شمابازشد موافقی بریم یه جایی بشینیم باهم حرف بزنیم؟
علی ازخداخواسته قبول کردوباهم به نزدیک ترین پارک شهررفتند.
علی پرسید:خب بقیه اش؟
جوادلبخندی زدوگفت:ای دادبیدادگفتم دردت مثل دردمنه بخاطرهمین انقدرغرق زندگی من شدی!!دیدی علی آقاهمیشه صحبت کردن بادیگران آدم روآروم می کنه.
همین دیگه من توفکراین بودم که خانمم چقدرمنوبی عرضه فرض کرده که داره اسباب بازی می دوزه درحالی که خانمم یه طرح اقتصادی توی سرش بودولی نخواست جوری بگه که من به غرورم بربخوره.
وقتی دیدناراحت شدم گفت:چیه دوستشون نداری؟ گفتم:چرااتفاقاخیلی قشنگن.گفت: دوتاکوچه بالاتریه مغازه هست صنایع دستی میفروشه یه عالمه ازاین عروسک هاداشت داشتم ازکنارش که ردمی شدم باخودم گفتم منم برم چندتادرست کنم ببینم بلدم؟اولش نفهمیدم داره چی می گه ولی خیلی هنرمندانه به من فهموندمی شه یه کارخونگی راه انداخت.که تولیدکننده اش اون باشه ومن بشم مسئول فروش وبازاریابی کنم براش.
اولش گفتم:نه تودوره زمونه ای که عروسک هامی تونن حرف بزنن ولمس بشن وحس داشته باشن کی عروسک پارچه ای میخره برای بچه اش!!!
خانمم گفت:اتفاقاعروسک های پارچه ای به نسبت جنسشون طرفدارخودشون رودارن.اولا:قابل شستشوهستن.دوما:شکستنی نیستن.سوما:اگرپاره ام بهش قابل دوختنه.
بنابراین هرطورحساب کنی باصرفه ترازاون نمونه های پلاستیکین.
دیدم حرفهاش بدنیست به امتحانش می ارزه.
فردای همون روزرفتم بامغازه داری که صنایع دستی میفروخت صحبت کردم.
اون آب پاکی روریخت روی دستم گفت:بازارکساد نه باباخریدنمی کنن
حسابی حالم گرفته شداومدم خونه وگفتم:نه نمی شه بدردنمی خوره.
خانمم گفت:آقای من این مغازه همیشه پرمشتریه.من بارهادیدم هربچه ای واردمغازه می شه محاله خریدنکنه.
حالااون آقاچرااین حرف روزده من نمی دونم ولی انقدرمیدونم کارنشدنداره.روزی دست خداست.
اصلاچراخودت امتحان نمی کنی؟
گفتم:چکارکنم؟
گفت:چندنمونه کارکه درست کردم روببربازار روز ویه گوشه بساط کن وبفروش.
خیلی برام سخت بودولی برای اینکه بهش ثابت کنم که نمی شه قبول کردم.
روزموعودرسیدهرچندتاکه آماده کرده بودبرداشتم ورفتم بازار.یه گوشه بساط کردم.اولش سخت بود.شهرداری کلی اذیت کرد.یکی ازکاسب هایکم ازجای خودش روبه من دادتاکنارش وایسم وچندتاعروسک روبفروشم.
باناامیدی نشسته بودم،یکساعت نشدسرم انقدرشلوغ شدکه نفهمیدم کی همش روفروختم.
خیلی ذوق کردم تاظهرنشده بودکه جمع کردم رفتم خونه.
همون چندساعت ۱۰۰ت کارکرده بودم
پول هاروگذاشتم جلوی خانمم وگفتم بفرمایید.
خانمم گفت:خداقوت،خدابرکتش روبیشترکنه .
خب بگوببینم چیکارکردی راضی بودی؟دلت میخوادادامه بدیم؟
من که کلی ذوق داشتم گفتم:به منم یادبده تاکمکت کنم بتونیم تعدادبالادرست کنیم.
ازاون روزشدم کمک کارش چون طراحیم خوب بودکشیدن الگو وبرش روی پارچه رومن انجام می دادم ودوخت ودوزدستی روخانمم.هرکاری کردم دوختن رویادبگیرم نشدنمی تونستم به تمیزی اون بدوزم.ساعت هاباهم می نشستیم طرح می ریختیم فکرمی کردیم چی درست کنیم که بچه هابیشتردوست داشته باشن.
خلاصه مدل های مختلف عروسک روآماده کردیم.رفتم پلاستیک خریدم وهمشون روبسته بندی کردیم.
اماخب چون سرمایه زیادی نداشتیم بازهم نتونستیم خیلی تعدادبالاآماده کنیم ولی نسبت به دفعه پیش بیشترشد قبلابا۱۰تاعروسک رفته بودم بازار این دفعه با۵۰تا.
ازاون روزشروع کردم این شهرواون شهربازار می رفتم واین مغازه واون مغازه نمونه کارنشون میدادم بعضی ازمغازه هاسفارش می دادن بعضی هم میگفتن بازارپرشده ازجنس چینی هم ارزونه هم برای من فروشنده به صرفه است من ازشماچندبگیرم چندبفروشم؟
اولش رقابت سخت بود نه پشتوانه مالی داشتیم نه مغازه ای که بتونیم کارهامون روبفروشیم. دست فروشی هم مشکلات خودش روداشت.امامن وهمسرم بهم دیگه قول داده بودیم که کم نیاریم.
دوستان وآشنایان وقتی می اومدن خونه مانمونه کارهای خانمم رومی دیدن سفارش می دادن.کم کم کارمون گرفت. تونستیم یه کارگاه کوچیکی توی خونه راه بندازیم.
ماه های آخرخانمم دیگه نمی تونست خودش کارکنه تصمیم گرفتیم چندتاخانم استخدام کنیم چندتاازخانم های همسایه که خانمم رومی شناختن داوطلب شدن همه باهم کمک کردیم تااین بحران سپری بشه. آقایونشون شدن کمک کارمن.ماکاربسته بندی وفروش روانجام می دادیم وخانم هاکارساخت انواع عروسک وسیسمونی وسرویس جهیزیه عروس و…
تنوع کارمون که بالارفت درآمدمون هم بیشترشد.تونستم یه وام بگیرم کارمون رووسعت بدیم.
یه تکه زمین داشتم فروختم باپولش یه کارگاه ساختم پول وام هم صرف مواد اولیه ولوازم کاربرای تولیدانبوه شد.
تمام تلاشم این بودکه مواداولیه کارمون ایرانی باشه تااین پول به چرخه تولیدکشورمون برگرده.چالش زیادداشتیم. مسئولین حمایت نمی کردن حتی رفتم برای نمایشگاه عیدانه یه غرفه بگیرم انقدرهزینه اش بالابود که همون اول پشیمون شدم.بایکی شون بحثم شدگفتم :تمام شهر روپرکردین ازبنروحمایت ازاشتغال جوانان .کارتون فقط شعاردادنه.دریغ از ذره ای حمایت.
مسئول حراست اونجادستم وگرفت وپرتم کردبیرون.
کلافه بودم که چیکارکنم اون همه تولید روی دستم نمونه وفروش بره.حیف بودبازارعیدروازدست می دادیم.
رفتم پیش یه مسئول دیگه خلاصه رایزنی کردن کمی هزینه غرفه روتخفیف دادن ولی بازهم گرون بودبرای ماکه هنوزتازه کاربودیم کرایه خونه هزینه جانبی و…
درآمداون سال خوب بودهمه مون راضی بودیم اماکافی نبود.باخانمم صحبت کردم تصمیم گرفتیم توی کارگاه یه اتاق درست کنم وبریم همونجازندگی کنیم تالااقل پول کرایه خونه وهزینه پیش برگرده به چرخه سرمایه مون.
همین کار روکردیم.ابوالفضل تازه بدنیااومده بود.بخاطرآرامش اونهاهم که شده بایدراهی برای فروش ودرآمدبیشترپیدامی کردم.
شروع کردم طرح ریختن شکرخدا کارگاه بزرگ بود.کارگاه روبه سه قسمت تقسیم کردم جلو روگذاشتم برای فروش وسط تولید وانتهای کارگاه هم خونه مون بود.
ازفرداش دست به کارشدم یه بناآوردم وخودم شدم کارگرش قسمت جلویی کارگاه رویه مغازه درست کردیم بخشی ازسرمایه کار روریختم تومغازه مواداولیه کار رومی آوردم هم برای تولیداستفاده می کردیم هم برای فروش. کم کم شدیم یه خرازی بزرگ وبین مردم شهرجاافتادیم محصولات کارگاه روهم همونجاتوخرازی میفروختم.
ازطریق سایت وشبکه های اجتماعی هم فروش آنلاین راه انداختم .
خیلی هامی اومدن تاکاریادبگیرن شرایط روتوی کارگاه برای پذیرش هنرجوهم فراهم کردیم بعدمدتی وقتی به خودم اومدم دیدم بیش از۵۰نفردارن توی همون کارگاه نون میخورن.
به معنای واقعی به وعده خداایمان آوردم بعدهرسختی آسونیه.
ماکم سختی نکشیده بودیم اماخداکمکمون کرد تابتونیم مشکلات روپشت سربذاریم.
امروزکه من جلوت نشستم دوتاشبعه ازکارگاه صنایع دستی دارم که توی هرکارگاه بیش از۲۰نفر خانم وآقامستقیم وغیرمستقیم مشغولن.هم خونه خریدیم هم ماشین.
سختی خیلی کشیدیم.بی سرمایه وازصفرشروع کردیم.توی سرماوگرمازحمت کشیدیم اماتسلیم نشدیم.
علی درافکارش غرق بودگویادنبال راهی برای شروع یک زندگی جدیدمی گشت.
پرسید:یعنی تومی گی صنایع دستی جواب میده؟
جوادگفت:جواب میده به شرطی که ابتکاروخلاقیت به خرج بدی.
این حرف جوادتلنگری به ذهن خسته علی زدافکارش شروع به جوانه زدن کردندوطرح ریختن.بایدخودرابه خانه می رساندوازیک جایی شروع می کرد.
شماره همراه جوادراگرفت وازاوبابت همراهی وراهنمایی اش تشکردورفت.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طوفان واژه ها در 1397/02/24 ساعت 01:02:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1397/02/30 @ 11:49:49 ق.ظ
سایه [عضو]
عالی بود دوست عزیز
1397/02/30 @ 12:21:52 ب.ظ
طوفان واژه ها [عضو]
ممنون ازهمراهی شما⚘⚘⚘
1397/02/30 @ 11:55:31 ق.ظ
طوفان واژه ها [عضو]
ممنون ازهمراهی شما⚘⚘⚘
1397/02/29 @ 02:11:29 ب.ظ
آرامـــ [عضو]
خیلی خوب بود :)
طولانی بود ولی می ارزید به خوندنش :)
قلمت پربار :)
1397/02/29 @ 02:16:22 ب.ظ
طوفان واژه ها [عضو]
بزرگوارید ممنون ازهمراهی شما
1397/02/29 @ 08:42:48 ق.ظ
خادم المهدی [عضو]
سلام خیلی طولانی بود ولی خوب بود
1397/02/29 @ 12:46:30 ب.ظ
طوفان واژه ها [عضو]
سلام ممنون ازهمراهی شما⚘⚘
1397/02/29 @ 08:40:49 ق.ظ
عابدی [عضو]
امام صادق(ع):
سه چیز از خوش بختى است:همسر سازگار،و فرزندان نیک، و این که مرد،درآمدش را در شهر خود به دست آورد و [بتواند] به نزد خانواده اش رفت و آمد نماید
1397/02/29 @ 08:31:29 ق.ظ
حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو]
با اینکه زیاد بود ولی خواندمش